up

قصه ناتمام

زنگ در خونه شو زدم.یه ذره استرس داشتم به خاطر اینکه قبل اینکه به اینجا بیام توی یه جشنی بودم و از اینکه دور چشمای سیاهمو ببینه و از جشماش بیفتم می ترسیدم.در باز شد و بعد بالا رفتن دو طبقه از پله ها به خونه ش رسیدیم.تمام سعی مو کردم که وقتی دارم بغلش می کنم و می بوسمش کلی انرژی مثبت و از این حرفا بهش منتقل کنم.می گفت تنها زندگی نمی کنه.می گفت به ظاهر خیلی وقته تنهاست ولی خب تنها نیست.و من اینو وقتی وارد خونه ش شدم فهمیدم.وقتی وارد خونه ش شدم و ماتم برد اونقدری که به سختی به سمت جلو راه می رفتم.نشستم روی مبل و فقط به در و دیوار نگاه می کردم.همه ی همه ی همه ی خونه پر بود از عکس سید علی شهیدش.با چهره ی جذاب و با هیبت.یک دوربین خریده بود و داده بود دست بچه ش که از لحظه هاش عکس بگیره.از دوستاش.از خودش.از احوالاتش.همون مادری که تولد بچه ش رو هیچوقت یادش نرفت و هرسال با تلگراف هم که شده بهش تبریک می گفت.آروم بود.وقتی از پسرش می گفت آروم بود.وقتی با کلی هیجان و اشک درمورد سید علی ش می پرسیدم آروم بود. آروم بود و تو جونش نشسته بود اون آرامش وقتی می پرسیدم این واقعن ساعت خودشه؟یا این انگشتره واقعن دست سید بود؟یا این لباس ها که آویزونه هنوز اینجا یا این شونه که گذاشتیش اینجا مال خود خود سید بود؟؟؟؟و اون مادر فقط با همین ها زندگی می کرد؟؟ یا نه!شاید با یک چیزی فراتر از لباس و شونه و انگشتر و ...

پایین خانه اش شده بود حسینیه و البته یک گوشه اش هم موزه ای بود برای خودش!از تمام وسایل سید شهید قصه مان که اتفاقن خیلی هم واقعی ست.خیلی هم زنده ست.انگشتر هایش.عطرش.ترکش ها و گلوله ها.سربندش و حتی کیف پولش که هنوز با همان پول هایی که برای آخرین بار خرجش نکرده بود همانجا خاک می خورد... و این همان قصه ی ناتمام روزگار ماست...

۰
About me
یا هو...
یا مَن لا هو الّا هو...
بسم الله الحمن الرحیم

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

_____________________
بلاگ بیان
پلاکِ صدوچهاردهم
منزل ویولِت
به خانه یِ بنفشِ من دَعوتید :)
contact
contact
contact
دنبال کنندگان ۱۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید