ماهی گلی ها،تازه اومده بودن تو خونمون.یادته؟ماهی گلی ها غم نداشتن.غصه نداشتن!حالشون با خودشون خوب بود!نگرانشون نبودیم.فقط بابا همیشه می گفت تَق تَق نزنین به شیشه ی تُنگ که دل ماهی گُلی هامون هُررری بریزه پایین و بعدش هم بمیرن :(من و تو هم یواشکی سرمونو می بردیم بالای دریچه ی تُنگ و آروم به لباشون نگاه می کردیم و بعدش مثه ماهی گُلیا لبامونو غنچه می کردیم تو هوا و بعد کلی به قیافه های کج و کوله همدیگه می خندیدیم.قهقهه می زدیم . حالمون با ماهی گُلیامون خوش بود!یادمه اون روز که پسرکوچولوی همسایه اومده بود و یکی از ماهی گُلی هامونو از تُنگ درآورد،خیلیییی گریه کردیم.ماهی گُلی دومی دیگه تنها شده بود...تنهای تنها!ماهم وا میستادیم از دریچه ی تُنگ،تنهاییشو تماشا می کردیم و غصه می خوردیم.بابا که ما رو دید گفت ماهی ها همه چیو زود یادشون میره...ولی اینو گفته بود که ما غصه نخوریم.مگه میشه کسی تنهاییو یادش بره؟! فرداش مامان اومد و گفت اگه ماهی گُلیتون و دوست دارین ببریدش یه جای بزرگتر با دوستای بیشتر...اینجا حتی اگه یادش بره ماهی گلیشو که مرده،تنهایی شو یادش نمیره...اون شب رفته بودیم مسجد،یه تُنگ ماهی هم دستمون بود.تو یه طرفشو گرفتی و منم طرف دیگه شو!ولش کرده بودیم تو حوض مسجد و تا وقتی اونجا بودیم با چشممون دنبالش کرده بودیم که گمش نکنیم.دیده بودیم که خوشحاله.دیده بودیم که حالش خوبه ..دیده بودیم و با دلتنگی از مسجد رفته بودیم.دیگه ماهی قرمز نخریدیم،چون ترسیدیم تنها بشه و دق کنه!بزرگ شدیم.خیلی...ولی تو هنوز هم که میری تو حیاط مسجد ،چشمات به حوضه و دلت پیش ماهی گلی....منم که میرم تو حیاط،چشمام به حوضه و دلم پیش ماهی گلی...
و هنوز نوستالژی ماهی قرمز ادامه داره!ما بچه هایی که بزرگ نشدیم :)
.
.