خدا جان سلام.اول از همه باید بگویم لطف بزرگی که در حقم کردی را فراموش نمی کنم.تو اولین و آخرین نفری هستی که این همه لطف در حقم می کنی و انتظار هیچ چیزی از من نداری جز اینکه به یادت باشم!راستی چه حس خوبی دارد با تو از میان آن روزها گذشتن!چه روزهای گرم و شیرین نوجوانی و رویاهای پرشور...چه روزهای سخت و سردی که آخر همه ی دعاهایم از تو می خواستم نکند دستم را ول کنی و من تالاپی از بالای ابرها که با خودت رفته بودم،بیفتم و در زمین داغ فرو بروم و نمانم و نباشم...همه ی این اتفاق ها زمانی می افتاد که تو به من آرامش نمی دادی ولی خب تو از هیچ لطفی دریغ نکردی...یادم می ماند که همیشه بودی و همیشه هستی...حتی وقتیکه آن کیسه ی سنگین را از دست آن پیرزن گرفتم و آخیش جانانه ای گفت وزیر لب گفت"خدایا شکرت"،فهمیدم که تو با من راه آمدی و به دلم گفتی خم شوم ،با وجود کمر دردم،قوت بازوهایم را بیشتر کردی و کیسه را از زیر چادر زن نشانم دادی...نشانه از اینها بیشتر؟اگر او تو را شکر کرد که من سر رسیدم و کیسه از دستش برداشتم،من چرا شکرت نکنم که دستی بر دلم کشیدی؟
خداجان،یادم می آید وقتهایی که درگیر دنیای پرمدعا نگشته بودم،ادعای عاشقی می کردم و تو را معشوق من صدا می زدم...دلم برای احساس ناب نوجوانی ام لک زده...حالا می خواهم واقعا عاشقی کنم،معشوق من :)
خداجان...دوباره دست روی دلم میکشی؟زمستان است و هوای سرد...گنجشک ها طاقت سرما را بدون تو ندارند...و من طاقت تمام سال را بدون تو ندارم...دستهایم را که رها نمی کنی؟هان؟
خداجان...سلام به روی ماهت :)