همه ی آن روزهای سخت را یادم می آید.روزهای صعب العبوری که خودم نمی فهمیدم دارم ازشان عبور می کنم...و الآن هم از قاعده ی انسانِ فراموشکار مستثنا نیستم!پس الآن هم آن سختی ها را فراموش کردم...بجز دو چیز!اولی لطف خدا..و دومی شمعدانیم...قصه ی من و شمعدانیَم از بهار همان سال شروع شد...گذاشته بودمش لب پنجره تا هوای بهاری سر کِیفش بیاورد!همه چیز خوب بود!من و شمعدانی هر روز در آن عصرهای دل انگیز بهاری از روی تختِ کنار پنجره آسمان را نگاه می کردیم و یک عاشقانه ی آرام می خواندیم ...ولی خب،بهار همیشه نمی ماند...بهار رفت و روزهای سخت داشتند شروع می شدند...من در تمام آن روزها،با همان حالِ خسته به شمعدانیَم آّب می خوراندم ولی او هر روز نحیف تر میشد...زرد تر...پژمرده تر...هر روز که حالِ من بدتر بود،بعد از این که با آن حال به گلم آب می دادم او هم بدتر میشد...دیگر شکوفه هایش نابود شدند...برگ هایش هم زرد و بعد مچاله...و بعد هم یکی یکی جلوی چشمانم می ریختند!به خودم که آمدم دیدم،شمعدانی محبوبم مُرده... من توانسته بودم غم آن روزها را تحمل کنم اما شمعدانی نتوانست غمِ مرا تاب بیاورد...گلِ بیچاره ام از دست رفته بود و من دیگر نتوانستم گلی را آنقدر دوست بدارم...و دیگر نتوانستم شمعدانی ای را جای او لب طاقچه بگذارم...شاید چون یادم داده بود اهلی شدن یعنی چه...او اهلیِ من شده بود و من هم...
توضیح عکس:شمعدانی من در روزهای اولی که به خانه ام آمده بود...