به دیدنش عادت کردم!هر روز،توی راهم!نمی دونم دقیقا چی میفروشه!یه چرخ دستی داره،شبیه یه کمد!خیلی بزرگه...شایدم تکونش نمیده!میذاره شب همونجا بمونه و صبح،وقتِ اذانِ صبح برمی گرده!توی کمدش همه چی داره!لیف،جوراب...خیلی پیره...سرش کلاه میذاره!از این کلاه های گِردِ سبز!میشینه رویِ صندلیِ کنارِ پیاده رو و آدما رو نگاه می کنه...راه رفتناشونو...تلاش کردن هاشونو!شایدم دونه دونه شونو میشماره،که یه وقت کسی کم نشده باشه...شاید اگه یه روز یکی نیاد،این موضوع نگرانش کنه!میشینه و زیر لب یه چیزایی زمزمه می کنه...پیرمردِ دوست داشتنیِ کنارِ پیاده رو هربار منو یاد خیلی چیزا میندازه...انگار نگاهش به آدمای دور و بر،یه نور امیدی تو دلم روشن می کنه...حس می کنم با وجودِ یکی مثلِ اون،هنوز امید به زندگی نَمُرده...اون هیچ وقت تو باز کردن مغازه یِ پیاده رویی ش،تنبلی نکرده و دیر نکرده...اون هیچ روزی کاهِلی نکرده!شاید از همون پیرمردهایی باشه،که همسرش هر روز صبح به امید چاشتی دادن به اون از خواب بیدار میشه و با فکر چاشتی فرداش می خوابه...
.
.
پ ن:امسال فهمیدم یکی از قشنگ ترین حس های دنیا،خم و راست شدن برای پذیرایی از مهمونای مجلس امام حسینه!لَکَ الشُّکرُ وَ لَکَ الحَمد...