نگاه میکرد...به همه ی شهر...به دوچرخه سوارِ پیر،که کاپشن مندرسی پوشیده بود و خلاف وزش باد حرکت می کرد...به ماشینهای مدل دوهزار و فلان که صدای آهنگ ضبطشان زمین را برای ثانیه ای،می لرزاند...به پسرکی که از راه مدرسه به خانه اش،لی لی کنان می دویید و برای خودش آواز میخواند...به گدای پیری که هر روز آن ساعت آنجا می نشست...نگاه می کرد،به شیرینی های توی شیرینی فروشی و قیافه ی آدمهایش....و به چهره ی دخترکی که چند سال است آنجا کار می کند...و باز برای هزارمین بار فکر می کرد که مگر میشود روزی دل دخترک شیرینی فروش از آن همه شیرینی وسوسه انگیز و بویشان زده نشود!نگاه می کرد به راه رفتن زن میانسال که از شدت سنگینی بارش می لنگید...به پیرزن روستا زاده که در هیاهوی شهر بار محصولاتش را به فروش گذاشته...نگاه می کرد به قدم ها...به نفس کشیدن ها...بالا و پایین رفتن سینه ها و تپیدن قلب ها...آن وقت همه ی زمان متوقف میشد و زندگی میشد تماشای برگهای پاییزی که باد آنها را روی سرش شاباش می ریخت...