up

آدامس خرسی

1-چین و چروک پیری امانش نداده بود!با این حال جوان تر از آنچه بود به نظر می آمد.موهای وسط سرش کاملاً ریخته بود و سرش خالی شده بود و نور خورشید را انعکاس می داد.سرش برق میزد! یک صندلی عهد دقیانوسی هم گذاشته بود جلوی در مغازه و روی آن نشسته بود.پیراهن هایش همیشه گشاد بود و شلوار هایش گشادتر!آستینهایش را هم تا می کرد و بالا می زد!یقه اش هم باز بود اکثر اوقات!

2- روز اولی که اسباب هایمان را برده بودیم آنجا،با پدرم به مغازه اش که درست دیوار به دیوارمان بود سری زدیم"صرفاً جهت آشنایی"!از این کار خیلی خوشش آمده بود!می گفت این روزها کمتر کسی معرفتِ آشنایی و همسایگی و این حرفا دارد!به همین خاطر رفتارش با ما جور دیگری بود!مخصوصاً مرا که می دید نگاهش معصومانه و مهربان میشد مثل یک کودک!مثل آن روزهای خودم! فکر کنم صندلی اش را خیلی دوست داشت!حتی اگر غریبه ها هم به مغازه اش می رفتند،از روی صندلی اش پا نمی شد اصلاً!اگر چیزی می خواستند،می گفت "آنجاست خودت بردار ،پولش را هم همانجا بگذار" تازه! تنبل نبود اصلاً!فقط بی حوصله بود و پیر و کمی هم بیمار!شاید بیشتر از کمی!

3- آن روز ها که تازه به مغازه اش می رفتم،همیشه بقیه پولم را آدامس خرسی میداد!اوایل می بردم و می دادمش به خواهر کوچولویم!دوران کودکی ام بود و پر بود ازحس بزرگسالی!فکر می کردم اگر من هم از این آدامس خرسی بخورم حتماًخیلی بچه ام!و من طبیعتاً دیگر بزرگ شده ام!تا چند بارِاول از آدامس هایش چیزی نخوردم!تا یک روز خوب!یک روز خوب که من یواشکی آدامس خرسی اش را خوردم!یواشکی و با این ترس که نکند کسی مرا ببیند که آدامس خرسی خورده ام و حتماً خیلی بچه ام و چه و چه و چه!لذتش معرکه بود!بعد از آن حتی پیش آمد که "صرفاً" به قصد آدامس خرسی به مغازه اش رفتم!تازه دیگر سعی نمی کردم جلوی بچگی خودم را بگیرم،برچسبش را هم می چسباندم روی دستم!!!

4- چهار سال گذشت! چهار سال شیرین پر از بچگی!پر از حس آسایش!عروسی داداشِ علی بود و ما همه مشغول آن شده بودیم!به علاوه ی اینکه باید از آن خانه ی رویایی که حتی با دار و درخت هایش هم خاطره داشتم می رفتیم!به جهت عروسی به شهر دیگری رفتیم و بابا به تنهایی کوچ کشید و اسباب ها رو برد و ما دیگر به آنجا نرفتیم!از اینکه سلاممان بدون خداحافظی ماند دلگیر بودیم.همه اش هم برنامه داشتیم که برویم و به آقا ابیضی مان سر بزنیم ولی هی امروز و فردا می شد!

5ـ از آنجا که نویسنده نیستم و فقط ادای نویسنده ها را در می آورم،بقیه اش را  حتماً خودت فهمیده ای! در یک روز خوب لعنتیِ دیگر!وقتی خیلی اتفاقی مسیرم با خانه ی قدیمیمان یکی شده بود...

آقا ابیضی رفته بود... از دنیا...

سوپرش را هم برداشته بودند!جایش مغازه ی دیگری باز کردند!کوچه دیگر بوی آدامس خرسی نداد...هیچوقت!

6- رفته بودم سوپری تا  شارژ بخرم،بقیه ی پولم را آدامس خرسی داد!200 تومان شده بود قیمتش!همان هایی که آقای ابیضی گاهی اوقات به من مجانی می داد!با لبخندی تلخ در دهانم گذاشتم!به یاد کودکی شیرینم در خیابان بهمن!نه!هیچ آدامس خرسی ای،آدامس آقا ابیضی نمی شود...!آدامس خرسی های آقای ابیضی اما چیز دیگری بود...

 

۰
About me
یا هو...
یا مَن لا هو الّا هو...
بسم الله الحمن الرحیم

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

_____________________
بلاگ بیان
پلاکِ صدوچهاردهم
منزل ویولِت
به خانه یِ بنفشِ من دَعوتید :)
contact
contact
contact
دنبال کنندگان ۱۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید