پیرزن گوشهایش بیشتر از همیشه سر ناسازگاری داشت.
انگار در این هیاهو ترجیح میداد نشنود!
فکر می کنم گاهی اوقات نشنیدن ترجیح آدمها می شود.نشنیدن و دور از هیاهو در خیالِ خود زندگی کردن!زندگی پیرزن با پیرمرد کاری روستا ادامه داشت.سالیان سال ،کنار هم...
گوشی موبایل را برداشتم و از پیرزن خواستم لبخند بزند!
نشنید!
متوجه ام نشد و من "یهویی طور"عکسش را گرفتم!
پیشش رفتم و نشانش دادم و در گوشهایش فریاد زدم ، "عکستو گرفتم"!
به گوشی نگاه کرد و با حالتی هیجانزده و لهجه ی شیرینش گفت :
"عهه!کی عکس گرفت؟کی ظاهر کرد؟"
و فکر کرده بود که برای ظاهر شدن و دیدن عکسش هنوز باید صبر کند!
و پیرمردی که غروب را با آوازی محلی تمام کرد!
و بعد روبه دوربینِ در دستانم گفت"باشد برای وقتی که رفتم ، تا به یادم باشید"!
هوای بهاری خانه کوچکشان !
و شکوفه های آلبالو ی حیاط صمیمیشان!
و عادت زندگی چند ده ساله در کنار هم!
و روزها و شبهایی که هنوز می گذرند!
پیرزن گوشهایش بیشتر از همیشه سر ناسازگاری داشت :)