up

شبی که ماه کامل شد...

به عنوان اولین فیلم جشنواره امسال، "شبی که ماه کامل شد" را دیدم. البته اینکه از لفظ "اولین" استفاده کرده ام، لزوما به معنای وجود "دومین"ی نخواهد بود.

بدون اطلاع از داستان، خلاصه داستان، و حتی بازیگران فیلم و تنها با اطلاع از نام کارگردان،"نرگس آبیار" روی صندلی سالن نمایش نشستم و در انتظار شروع اولین سکانس ماندم و تنها حسی که در آن لحظه ها داشتم، انتظار رویارویی با شیار یا نفسی دیگر بود. فیلم هایی فی الذاته تلخ اما با فضایی دلنشین -علی الخصوص در نفس- ، ریتمی آهسته و البته نسبتا طولانی و از نگاه یک شخصیت مونث!

اولین سکانس با عشق عبدالحمید(هوتن شکیبا) به فائزه (الناز شاکردوست) آغاز شد. یک جورهایی آبیار دلش خواست که همان اول کاری گوشی را طوری دست مخاطب بدهد که قصه عاشقانه ست. و چرا نباید این قصه را از بُعد عاشقانه اش روایت کرد؟ مگر نه اینکه بسیارِ عشق ها، در پس جنگ ها و جهل ها برباد رفت...

هوتن شکیبا با هر لهجه ای و با هر گریمی می تواند بهترین خود باشد! نقشی عاشق، منفعل، خانواده دوست، به غایت جاهل و در نهایت خطرناک و جانی را به گونه ای در این فیلم دو ساعته به تصویر می کشد، که بازی خیره کننده اش می تواند تا سالها در خاطر مخاطب زنده بماند. به قدری زنده که در انتهای فیلم یادت می رود هوتن شکیبایی وجود دارد و هر چه از تصویر او می ماند فقط عبدالحمید است!

الناز شاکردوست،اما دارای تصویری متفاوت در پسِ نقشی متفاوت است. در ابتدای امر جز چشمانش و دیالوگ های کوتاه از او نمی بینیم،  رفته رفته اما در نقش غرق می شود و ما نیز در غمش غرق می شویم. و کارش تا جایی خوب می شود که در بخش زیادی از فیلم کلافگی اش تا نگاه های خیره مان به پرده سینما می رسد. 

 ریتم دلنشین نفس در دقایق ابتدایی "شبی که ماه کامل شد" باز هم نمایان بود. گویی نرگس آبیار، لطافت زنانگی اش را حتی در فیلمهای واقعا سخت و زمخت از یاد نمی برد. رفته رفته متوجه می شویم که در این فیلم هم مانند آثار قبلی آبیار، قرار است یک زن را در ذهنمان به عنوان محور داستان قرار دهیم.فائزه را!

کمی بعد اما تمام آرامش به تصویر کشیده، به طوفانی، برباد می رود. درست مانند سکانس چرخیدن فائزه به دور خود به همراه کودکش،خندیدنش و احساس لذت و رهایی در باد،که در عرض چند ثانیه به بزرگترین طوفان زندگی اش بدل شد!

فیلم دارای لحظه هایی به غایت خیره کننده بود. از سکانس هایی که چشمانت را محکم روی هم فشار می دهی بگیر تا لحظه هایی که با دستانت جلوی دهانت را می گیری. و چیزی که مدام در سرت تکرار می شود، جمله ابتدای فیلم است. "این فیلم بر اساس داستانی واقعی است".

در انتهای فیلم اما در پایانی که به مراتب برای مخاطب هویدا بود، دلم میخواست نرگس آبیار را با لفظ شیرزن بخوانم که فیلمی مردانه ساخت و جوانمردانه ساخت. 

نقاط ضعف که نمی شود گفت اما نکته آزاردهنده فیلم برایم، لهجه غلیظ کاراکترهای بلوچ بود-که البته نشان از قدرت بالای بازیگران و همچنین کارگردان اثر برای بازیگردانی محشرش داشت- و این امر باعث شد که بخش اعظمی از دیالوگ ها تا اواسط فیلم برایم نامفهوم باشد.

برخلاف شیار که در دقایقی خسته کننده می نمود یا نفس که در سکانس هایی حوصله آدم را سر می برد، در اثر آخر آبیار خبری از خستگی و حوصله سربری نبود و آدم را تا انتها میخکوب روی صندلی می نشاند.

آخرین فیلم نرگس آبیار، قوی بود. قوی تر از هرآنچه که تا امروز ساخت. و ساختنش مردانگی می خواست و او در وجودش داشت! -مردانگی نه به معنای عامش یعنی جنسیت-

و چه نتیجه گیری ای برای فیلم از این بهتر؟

مولاجان امام علی علیه السلام فرمودند:

 اَلجَهلُ مُمیتُ الحیاءِ وَ مُخَلِّدُ الشَّقاءِ؛

جهل، مایه مرگ زندگان و دوام بدبختی است.

 

پ ن: اسپویل نکردم که اگه خواستین، ببینین و میخکوب شین. ولی لحظه های دلخراشی توی فیلم وجود داشت و گاهی کلافگی ممتد! که فکر می کنم باید در اینجا بیان می شد و باید قبل از دیدنش آمادگیشو داشته باشین.

پ ن2:یکی دیگه از نقاط قوت فیلم بازی درخشان -واااقعا درخشان- فرشته صدرعرفایی بود!

پ ن3: یه رضایت عجیبی هم از مدل تصویربرداری، طراحی صحنه و لباس، و حتی تناسب لوکیشن ها با شخصیتها و داستان به صورت کلی دارم!  به شدت منتظر جایزه هاییم که قراره درو کنه!

 

۱ ۰

این همه تصویر زیبا تو زمستونی که نیست!

امشب پنجره رو که وا کردم فهمیدم از اون شباییه که باید تا صبح بیدار موند. هوا خنک بود و لطیف وقتی داشتم نفس می کشیدمش.صدای بارونو میشنیدم، انگاری که تو آخرین روزای اولین ماه تابستون بارون می بارید و میذاشت بعد از چند روز نفسگیر آروم بگیرم . یه جوری بود هوا که پرتاب شده بودم وسط سرمای زمستون . انقدام سرد نبودا ولی خب یه جوری بود دیگه!می فهمی که چی میگم!؟از اون مدلا که وقتی دستای آدم یخ میزنه مثلا یا دندونای آدم بهم میخورن از سرما،از همونایی که شالگردنو می پیچی دور گردنت و سرتو میذاری تو یقه ت و شبو قدم میزنی.این سناریوی لذت بخش تکراری ...همون موقع ها چه حسی داره آدم ؟ همون حسو داشتم.درست مثل وقتیکه بارون دل آدما رو نرم و لطیف و نازک می کنه! دلم نازک شده بود امشب وقتی هوا رو نفس کشید!صدای بارون کم و زیاد میشد... صدای ناودون همسایه که قطره های آب دونه دونه ازش رد میشدن...تا حالا به صدای یراحی دقت کردی؟ صداش شبیه زمستونه. شبیهِ عطرِ شیرینِ سرد... شبیه بوی مدادشمعی های ریز شده و شکسته ی بچگیا! صدای یراحی تو سرم می پیچه وقتای زمستون. امشبم پیچیده بود توسرم... خودمو رسوندم به پنجره، ناودون همسایه خشک بود،کف کوچه بارونی به خودش ندیده بود...ولی من هنوز صدای بارونو میشنیدم،هنوز بوی بارونو حس می کردم...من ولی هنوز یراحی تو سرم می خوند: خیس میشم با تو هر شب زیر بارونی که نیست... من ولی هنوز دلم سرد و نازک بود!

 

۱ ۰
About me
یا هو...
یا مَن لا هو الّا هو...
بسم الله الحمن الرحیم

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

_____________________
بلاگ بیان
پلاکِ صدوچهاردهم
منزل ویولِت
به خانه یِ بنفشِ من دَعوتید :)
contact
contact
contact
دنبال کنندگان ۱۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید