up

پست ثابت نظردهی

اینجا می خوانمتان :)

+

کانال من در تلگرام : اینجا 


۱۶ ۱

"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق" و چیزهای دیگر!

از زمانی که به خاطر می آوردم، از کودکی، پای ثابت فیلم ها و سریال ها بودم. شاید چون مجال غرق شدن در دنیای عجیب آدم بزرگ ها را به من می داد.دنیای عجیب و شاید جالبشان! آخر همه چیزهای ناشناخته جالبند! با تماشای هر فیلم، مجال این را داشتم که خود را در هر مکان و زمان، با هر لباس و حتی چهره ای تصور کنم و در دریای خیال غرق شوم. که غرق شوم در آدم ها و در نگاهشان به زندگی. در هر آنچه که در دل یا سر داشتند!

مدار صفر درجه اما متفاوت بود. از همان موقع یادم می آید که نمی شد که وقت تماشا، غرقش شوم...

در جایی از مدار صفر درجه آمده بود که "مردم امروز به معجزه آنگونه اعتقاد ندارند که مردم عصر موسی، واینگونه است که دیگر معجزه ای نمی بینند." حقیقتی ست شاید. ولی به راستی چرا نمی بینیم؟ مگر معجزه جز این آسمان، این عظمت مطلق بی پایان است که گاه در خاموشی مطلق فرو می رود و گاه با ستارگانی معلق ضیافتی بر پا می سازد برای عالمیان. و گاه در روشنایی روز ابرها را به سان قاصدانی به پرواز در می آورد و گاه در آرامش و غم می بارد.

در جای دیگری از سریال نیز گفته بود: "به قول متفکر عارف مسلکی، این سیاره زمانی توده غباری بیش نبود، به خواست خداوند جان گرفت تا زیباترین جلوه آفرینش او باشد" که اگر این معجزه نیست، پس چیست؟ که کدامیک از این مخلوقات می تواند چنین خالقی باشد و در عجزِ ماندگارِ خویش، عاجز نمانده باشد؟

و شاید زیباترین معجزه خداوند را در این آفرینش می شود که عشق نامید. که او، خود، عشق است و خود، خالق است و خود، رَب. که از روح خود دمید و  آفرید و پروراند. که این عالم گویی خوابِ خداست و از خدا جدا نیست و جز خدا نیست. که خدا عشق است و هر چه هست از آن، عشق. که عشق نمی میرد و "هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق".

در مدار صفر درجه شخصیت ها را یکی پس از دیگری دیدیم. با آنها به قدر کافی و مکفی آشنا گشتیم و آن ها را موشکافانه جوییدیم و به تقابل هایی رسیدیم. تقابل عشق و نفرت، جنگ و صلح، محبت و حسادت، احساس و عقل، انسانیت و بی رحمی، وظیفه شناسی و خودخواهی، دین و بی دینی، خداترسی و خداناترسی! تقابل تمامی رذیلت ها و فضیلت ها در دنیای بی رحم امروز که گاهی هم چهره ای مهربان به خود می گیرد. دنیایی که بی رحمانه کمر به نابودی مهربانی ها می بندد و عشق، روی مهربانِ دنیا، اما، زورش به تمامی بی رحمانگی های دنیا می چربد، تنها اگر "عشق" باشد. عشقی خالص، بدون غش، ترس، اضطراب، جهل، جنون و ریا.

همه چیز در این سریال به قاعده بیان شده. صفات رذیله در برابر فضایل قد علم کرده اند همانگونه که زورشان می چربد به تمامی خوبیهای دنیا! تمامی شخصیت های سریال یکی پس از دیگری،به سبب همین بدی های مطلق از دنیا می روند. و در انتها اما تنها و تنها عشق باقی می ماند.از تمام فضیلت ها و رذیلت ها تنها عشق می ماند. این دنیا همین است اصلا. شاید بی انتها دوست داشتنِ همه چیز است. چون همه چیز از خداست. و خدا بی انتهاست و شاید باید همه چیز را بی انتها برای خدا دوست داشت. شاید این دنیا برای بی انتها دوست داشتن خدا باشد. همانگونه که او بی انتها ما را دوست می دارد.

مدار صفر درجه چرخشی ندارد. روایتی مستقیم است از دنیا. دنیای واقعی. و آدمهایش را می شود نمونه تمام عیار انسان های کره زمین دانست. .مدار صفر درجه برای زمان یا مکان خاصی نیست. قصه ی عشق است در پس دوران ها که از ابتدای خلقت بوده و تا انتها نیز ادامه دارد. قصه ای که هیچگاه آغازی نداشته و نیز هیچگاه پایانی نخواهد داشت.

این روایت مستقیمِ رو به بالای دوست داشتنی، مدار صفر درجه، دنیای کوچک ما انسانهاست در پس پرده ذهن .

آری! مدار صفر درجه متفاوت است. از همان موقع یادم می آید که نمی شد که وقت تماشا، غرقش شوم...شاید چون خودِ خودِ واقعیت را می شود در پسِ نگاهِ آدمهایش به وضوح خواند.

 

 

پ ن: به بهانه امشب که مرا یاد پاییز انداخت، پاییزی که با تماشای چندباره مدارصفر درجه، سوییشرت مشکلی کلاهدار، پنجره ای که گوشه اش باز مانده و بوی باران نم زده گذشت.

۰ ۰

شبی که ماه کامل شد...

به عنوان اولین فیلم جشنواره امسال، "شبی که ماه کامل شد" را دیدم. البته اینکه از لفظ "اولین" استفاده کرده ام، لزوما به معنای وجود "دومین"ی نخواهد بود.

بدون اطلاع از داستان، خلاصه داستان، و حتی بازیگران فیلم و تنها با اطلاع از نام کارگردان،"نرگس آبیار" روی صندلی سالن نمایش نشستم و در انتظار شروع اولین سکانس ماندم و تنها حسی که در آن لحظه ها داشتم، انتظار رویارویی با شیار یا نفسی دیگر بود. فیلم هایی فی الذاته تلخ اما با فضایی دلنشین -علی الخصوص در نفس- ، ریتمی آهسته و البته نسبتا طولانی و از نگاه یک شخصیت مونث!

اولین سکانس با عشق عبدالحمید(هوتن شکیبا) به فائزه (الناز شاکردوست) آغاز شد. یک جورهایی آبیار دلش خواست که همان اول کاری گوشی را طوری دست مخاطب بدهد که قصه عاشقانه ست. و چرا نباید این قصه را از بُعد عاشقانه اش روایت کرد؟ مگر نه اینکه بسیارِ عشق ها، در پس جنگ ها و جهل ها برباد رفت...

هوتن شکیبا با هر لهجه ای و با هر گریمی می تواند بهترین خود باشد! نقشی عاشق، منفعل، خانواده دوست، به غایت جاهل و در نهایت خطرناک و جانی را به گونه ای در این فیلم دو ساعته به تصویر می کشد، که بازی خیره کننده اش می تواند تا سالها در خاطر مخاطب زنده بماند. به قدری زنده که در انتهای فیلم یادت می رود هوتن شکیبایی وجود دارد و هر چه از تصویر او می ماند فقط عبدالحمید است!

الناز شاکردوست،اما دارای تصویری متفاوت در پسِ نقشی متفاوت است. در ابتدای امر جز چشمانش و دیالوگ های کوتاه از او نمی بینیم،  رفته رفته اما در نقش غرق می شود و ما نیز در غمش غرق می شویم. و کارش تا جایی خوب می شود که در بخش زیادی از فیلم کلافگی اش تا نگاه های خیره مان به پرده سینما می رسد. 

 ریتم دلنشین نفس در دقایق ابتدایی "شبی که ماه کامل شد" باز هم نمایان بود. گویی نرگس آبیار، لطافت زنانگی اش را حتی در فیلمهای واقعا سخت و زمخت از یاد نمی برد. رفته رفته متوجه می شویم که در این فیلم هم مانند آثار قبلی آبیار، قرار است یک زن را در ذهنمان به عنوان محور داستان قرار دهیم.فائزه را!

کمی بعد اما تمام آرامش به تصویر کشیده، به طوفانی، برباد می رود. درست مانند سکانس چرخیدن فائزه به دور خود به همراه کودکش،خندیدنش و احساس لذت و رهایی در باد،که در عرض چند ثانیه به بزرگترین طوفان زندگی اش بدل شد!

فیلم دارای لحظه هایی به غایت خیره کننده بود. از سکانس هایی که چشمانت را محکم روی هم فشار می دهی بگیر تا لحظه هایی که با دستانت جلوی دهانت را می گیری. و چیزی که مدام در سرت تکرار می شود، جمله ابتدای فیلم است. "این فیلم بر اساس داستانی واقعی است".

در انتهای فیلم اما در پایانی که به مراتب برای مخاطب هویدا بود، دلم میخواست نرگس آبیار را با لفظ شیرزن بخوانم که فیلمی مردانه ساخت و جوانمردانه ساخت. 

نقاط ضعف که نمی شود گفت اما نکته آزاردهنده فیلم برایم، لهجه غلیظ کاراکترهای بلوچ بود-که البته نشان از قدرت بالای بازیگران و همچنین کارگردان اثر برای بازیگردانی محشرش داشت- و این امر باعث شد که بخش اعظمی از دیالوگ ها تا اواسط فیلم برایم نامفهوم باشد.

برخلاف شیار که در دقایقی خسته کننده می نمود یا نفس که در سکانس هایی حوصله آدم را سر می برد، در اثر آخر آبیار خبری از خستگی و حوصله سربری نبود و آدم را تا انتها میخکوب روی صندلی می نشاند.

آخرین فیلم نرگس آبیار، قوی بود. قوی تر از هرآنچه که تا امروز ساخت. و ساختنش مردانگی می خواست و او در وجودش داشت! -مردانگی نه به معنای عامش یعنی جنسیت-

و چه نتیجه گیری ای برای فیلم از این بهتر؟

مولاجان امام علی علیه السلام فرمودند:

 اَلجَهلُ مُمیتُ الحیاءِ وَ مُخَلِّدُ الشَّقاءِ؛

جهل، مایه مرگ زندگان و دوام بدبختی است.

 

پ ن: اسپویل نکردم که اگه خواستین، ببینین و میخکوب شین. ولی لحظه های دلخراشی توی فیلم وجود داشت و گاهی کلافگی ممتد! که فکر می کنم باید در اینجا بیان می شد و باید قبل از دیدنش آمادگیشو داشته باشین.

پ ن2:یکی دیگه از نقاط قوت فیلم بازی درخشان -واااقعا درخشان- فرشته صدرعرفایی بود!

پ ن3: یه رضایت عجیبی هم از مدل تصویربرداری، طراحی صحنه و لباس، و حتی تناسب لوکیشن ها با شخصیتها و داستان به صورت کلی دارم!  به شدت منتظر جایزه هاییم که قراره درو کنه!

 

۱ ۰

این همه تصویر زیبا تو زمستونی که نیست!

امشب پنجره رو که وا کردم فهمیدم از اون شباییه که باید تا صبح بیدار موند. هوا خنک بود و لطیف وقتی داشتم نفس می کشیدمش.صدای بارونو میشنیدم، انگاری که تو آخرین روزای اولین ماه تابستون بارون می بارید و میذاشت بعد از چند روز نفسگیر آروم بگیرم . یه جوری بود هوا که پرتاب شده بودم وسط سرمای زمستون . انقدام سرد نبودا ولی خب یه جوری بود دیگه!می فهمی که چی میگم!؟از اون مدلا که وقتی دستای آدم یخ میزنه مثلا یا دندونای آدم بهم میخورن از سرما،از همونایی که شالگردنو می پیچی دور گردنت و سرتو میذاری تو یقه ت و شبو قدم میزنی.این سناریوی لذت بخش تکراری ...همون موقع ها چه حسی داره آدم ؟ همون حسو داشتم.درست مثل وقتیکه بارون دل آدما رو نرم و لطیف و نازک می کنه! دلم نازک شده بود امشب وقتی هوا رو نفس کشید!صدای بارون کم و زیاد میشد... صدای ناودون همسایه که قطره های آب دونه دونه ازش رد میشدن...تا حالا به صدای یراحی دقت کردی؟ صداش شبیه زمستونه. شبیهِ عطرِ شیرینِ سرد... شبیه بوی مدادشمعی های ریز شده و شکسته ی بچگیا! صدای یراحی تو سرم می پیچه وقتای زمستون. امشبم پیچیده بود توسرم... خودمو رسوندم به پنجره، ناودون همسایه خشک بود،کف کوچه بارونی به خودش ندیده بود...ولی من هنوز صدای بارونو میشنیدم،هنوز بوی بارونو حس می کردم...من ولی هنوز یراحی تو سرم می خوند: خیس میشم با تو هر شب زیر بارونی که نیست... من ولی هنوز دلم سرد و نازک بود!

 

۱ ۰

که یادم نره...

می نویسم که یادم بمونه حس ناب امشبو...

دیدار بعد از ماه ها...قریب به یکسال دوری و امشب رسیدن و وصال...

الهی شکر برای دیدن دوباره ی همسایه های شهیدم...

هنوز باورم نمیشه...نمیشه...نمیشه...

الهی شکر...

همسایه های دلم...ممنونتونم... ممنونتونم...

۰ ۰

و در این هنگام همه چیز مقهور علی -علیه السلام- است ...زمین ، آسمان و فرشتگان...

راه می روند...همه با هم...

نبوده ام،نبوده ای...

هست یافته ایم...نظم یافته ایم...شکل یافته ایم...زمان یافته ایم...صورت یافته ایم...

بچه ای...جوان خواهی شد...پیر خواهی شد...رها خواهی کرد...

از این در آمدی از آن در برون خواهی شد...

امتحان می شوی...جریمه می شوی...

شاد می شوی...غمگین می شوی...

باز می شوی ... بسته می شوی...

راه می روی...خسته می شوی...

آب می خوری...نان می خوری...

نقشه می کشی...نفس می کشی...

دم می گیری و دم پس می دهی...

_______________

فکر کردن ما رو دور می کنه...

باید نظر کردن را آموخت...

هنری که علی -علیه السلام- داشت...

نگاه می کرد به قدرت مطلق ...

و اونقدر خودش رو وسیع می دید ،که هیچ وزنه ای براش سنگین نبود...

 

وزنه های بی وزن - مجید شیخ انصاری - 1388

شب نوزدهم ماه مبارک...
 

۰ ۰

صدا بزن مرا شبی...

هو
آلبوم را باز کردم و یکی یکی به عکسها خیره شدم...
بویِ جنگل را حس کردم...
صدایِ موجهای دریا را شنیدم...
روی شن ها راه رفتم...
باران را، وقتی به کوچه ی تب دارمان جان می داد، درآغوش کشیدم...
با رسیدن به برفِ زمستان، درست در میانِ هوایِ گُرگرفته ی تابستان سردم شد...
گرمایِ آفتابِ بهاری را لمس کردم...
بوی شکوفه های بهارنارنج را نفس کشیدم...
روی برگهایِ نم زده راه رفتم...
میانِ صحن آزادی قدم زدم...
در مِهِ غلیظ بهاری راه رفتم...
گلهایَم از نو غنچه دادند...
و یک جاهایی هم
در دلتنگی غرق شدم...
در دلتنگی غرق شدم...
در دلتنگی غرق شدم...
یک وقتهایی گنگ و مبهم...
و یک وقتهایی زلال و شفاف...
آلبوم را بسته ام اما هنوز
در دلِ بعضی عکسها مانده ام...
و بعضی عکسها در دلم مانده اند...



پ ن: امشب خواستم یه شعر راجع به شب بنویسم
گشتم تو شِعرا؛انتخاب هم کردم...
ولی یهو صدای #چاوشی اومد زد روشونه م گفت :
رفیقِ روزهایِ خوب
رفیقِ خوبِ روزها
همیشه ماندگارِ من
همیشه در هنوزها
صدا بزن مرا #شبی
به غربتی که ساختی
به لحظه ای که...



ا بامداد۱۳تیر۹۶ ا
۰ ۰

اعترافات ذهن خطرناک من...

آخرین پستم برمیگرده به روز تولد بیست سالگی...و حالا نزدیک به یک ماه مونده به بیست و یک سالگی...زود میگذره زمان یا من ذهنمو گذاشتم رو دورِ تند؟!

تو بیست سالگیم که الان روزهای آخرشو میگذرونه یه آدمایی برام پررنگ تر شدن،یه آدمایی هم کمرنگ و یا یه جاهایی بی رنگ حتی...سیاست پررنگ شد و کلی از وقتمو گرفت...یه اشتباه بزرگ مرتکب شدم و هنوزم درستش نکردم ...

بیست سالگی هر آدم نقطه ی عطف زندگیشه انگار...راهش معلوم میشه آدمای دور و برشو میشناسه...فکرشو تغییر میده...من همیشه از تغییر گریزان بودم اما حس می کنم این بار باید جور دیگه ای تغییر کنم...همونجوری که دارم وسایل اتاق محبوبمو جمع می کنم تا از این خونه برم باید وسایل نم کشیده ی ذهنمو از گوشه ی دیوارای رطوبت خوردش بردارم و به فکر یه ذهن جدید و خونه ی نو باشم...

نمیدونم چرا دارم می نویسم...نمیدونم چرا دارم اینا رو اینجا میگم...شاید این خودش یه شروع دوباره باشه.."شاید که آغازی در انتها باشه..."

 

۰ ۰

بیست سالگی

گیجم...بیست سال گذشت...دنبال یه شروع دوباره ام...یه چیزی شبیه شیفت دیلیت...همه چی پاک شه و از نو بنویسم...این اتفاق از دست خدا برمیاد فقط...نه؟

بیست سال گذشت و من باورم نمیشه...دوست دارم گذشته رو مرور نکنم و به آینده فکر کنم...دوست دارم گذشته رو بذارم رو حالت فراموشی...همه شو...حتی خاطرات خوش و قشنگ و...

دوست دارم سومین دهه ی زندگیمو شروع کنم ولی یجوری که انگار از نو متولد شدم...

اینو اینجا می نویسم برای همه ی آدمای دور و برم...که وقتی نبودم بخونن...که منو ببخشن اگه جایی ذره ای دلشونو شکستم یا خوب نبودم...

و خداجانم...حالم با تو خوبه فقط...منو ببر به اون راهی که باید...

یا الله و یا رحمن و یا رحیم...یا مقلّب القلوب...ثبت قلبی علی دینک...

به توکل نام اعظمت ...

بسم الله الرحمن الرحیم...

میریم که شروع کنیم بیست سالگی رو...

.

.

 

۴

دستتو بذار رو گردنت، خالق آسمان از اونجا هم به تو نزدیکتره :)

آسمون رو که می بینم ذهنم باز میشه...

فکر اینکه یه سقفی بالا سرم هست که بالا سر همه هست...

یه سقف مشترک...

شاید بزرگترین اشتراک بشر،بعد از نزدیکیِ خدا به رگِ گردنِ آدمها همین آسمون باشه...

یه بی نهایت ، بالا سَرِته...یه آسمونِ بی نهایت...

و تصورِ اینکه خالقِ همین آسمونِ بی نهایت ،همیشه و همه جا کنارته...

وقتی با دستت نمی تونی رگِ گردنت رو لمس کنی،ولی اون از همین رگِ گردن -که نزدیکت نیست ،بلکه درونته - بهت نزدیک تره...
آسمون و که می بینم ذهنم باز میشه...

ابرها باهام حرف می زنن...

و تو مه حس عاشق ترین رو دارم...
خدایِ آسمانها،خدایِ عشق،خدایِ جان، شکرت...

 

۲

این سه شنبه ها...

یهو تو یکی از روزهای خدا ،توی یه سه شنبه -که عموما روزای خاصی هستند این سه شنبه ها-،ببینی یه چیزی داره اتفاق می افته که خیلی شبیه رویاهات بوده.رویاهای دست نیافتنی دور.که اگه می خواست دست یافتنی بشه باید از یک چنین جایی شروع میشد.درست نمی دونم داره چی پیش میاد.

همش دارم می گردم.سرگردونِ سرگردون.دنبال یه چیزی به اسم آرامش. می دونم که تو آسمونه.ولی تا حالا با یه ذره بین ته استکانی داشتم وجب به وجب زمین و دنبالش می گشتم.

این روزا خیلی حرف برای گفتن دارن.

همه ی لحظه ها،همه ی اتفاقات برای ما چیده شدن.

همه چیز اطراف ما دارن بهمون علامت میدن.

فقط ما ذهن و سواد خوندنشونو نداریم.

من دنیال یه سوادم.

یه ذهن

که پر از آرامشه...

هنوز خیلی راه هست برای فهمیدن.

برای کنار گذاشتن یه سری وزنه ی سنگین دنیایی.

باید بی وزن کرد وزنه ها رو...

باید...

پ ن :فیلم وزنه های بی وزنو حتمن ببینید.نقد فیلم رو به عنوان یه بیننده و مخاطب معمولی می نویسم به زودی.انشالله.

۱ ۱
About me
یا هو...
یا مَن لا هو الّا هو...
بسم الله الحمن الرحیم

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

_____________________
بلاگ بیان
پلاکِ صدوچهاردهم
منزل ویولِت
به خانه یِ بنفشِ من دَعوتید :)
contact
contact
contact
دنبال کنندگان ۱۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید