up

دست بسته

عکسشونو دیشب دیدم...یکی برام فرستاده بود و بی اینکه بدونم چیه، بازش کردم. اولش محکم چشمامو بستم... دلم لرزیده بود...یاد خیلی ها افتادم... یاد اون روزی که پسرخاله برای همیشه رفته بود و من که رسیدم خونه شون و شونه شو جلو آینه دیدم،، لباساشو رو جالباسی،، کیف پولشو رو طاقچه،، موبایل قدیمیشو تو کشو،، کتابای درسی شو رو میز که لای کتاب نشونه گذاشته بود بقیه شو بخونه... یاد صداش،، فیلم هاش،، عکساش،، بعد من اون روز خونه شون بودم که برا نبودنش گریه کنم... همه ی وسیله هاش بوی زندگی میداد... توشون زندگی جریان داشت... چهار ساعت قبل کتابشو بسته بود و لاش نشونه گذاشته بود،، با همین شونه موهاشو شونه کرده بود،، از همون جالباسی لباس برداشته بود... کیف پولشم گرفته بود... دستش به دستگیره ی در خورده بود.. بعد گفته بود که "مامان، زود بر میگردم "و خالم هنوز نمی دونه زود یعنی کی... پسر خاله م تو یه تصادف رفته بود... ولی خالم هنوز نمی دونه زود یعنی کی... 
بعد یکی رو با دست بسته تو آب پیدا می کنن که ماماناشون تا اون لحظه منتظر بودن یه روزی"زود پسرشون "برسه ببیننش... بعد یه اسکلت می بینن از بچه شون که دستاش رو هم دیگه س... 
فقط یه اسکلت با دستای بسته... 
مامانم می گه انقد شجااع بودن که واسه خداشون هر کاری می کردن... من اینجا نشستم و برا امتحانای درسی و دنیایی ته دلم می لرزه..چن نفرمون دل لرزیده ی مادری رو که استخونای بچه شو با دست بسته دیده، با چهار تا کار خوب آروم کردیم؟؟ یا دل همونایی که با دستای بسته زیر آب نفس تموم کرده بودن که من و تو،الان نفس چاق کنیم؟؟ 
چند نفرمون؟؟
.
.
۴
About me
یا هو...
یا مَن لا هو الّا هو...
بسم الله الحمن الرحیم

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

_____________________
بلاگ بیان
پلاکِ صدوچهاردهم
منزل ویولِت
به خانه یِ بنفشِ من دَعوتید :)
contact
contact
contact
دنبال کنندگان ۱۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید