up

آقای لبخند زده :)

آقای چرخ و فلکی قد متوسطی داشت.لاغر بود.میانه ی سرش هم کمی خالی شده بود!یک چرخ و فلک کوچک داشت.از همان هایی که با دست می چرخیدند!آقای چرخ و فلکی و چرخ و فلکش در ساعت های مختلف روز از این پارک به آن پارک می چرخیدند و آخر شب به پارک نزدیک خانه ی مادربزرگه میرفتند!سالهای آخر ابتدایی بودم.از همان خیال هایِ کاذبِ بزرگ شدن در سرم بود اما به بهانه ی اینکه خواهر کوچکترم از تنها سوار چرخ و فلک شدن خوف دارد،من هم سوار میشدم!همین که سوار میشدیم،آن غول نه چندان عظیم الجثه که آنروزها در چشمان ما خیلی هم بزرگ می نمود،با دستان آقای چرخ و فلکی به راه می افتاد...می چرخید و می چرخید ...من سرم را بالا میگرفتم.سمت آسمان خدا...هر بار که چرخ و فلک به نقطه ی اوج خود میرسید،گویی در آسمان رها میشدم...و صدای آقای چرخ و فلکی مدام در گوشم تکرار میشد :((لبخند بزنین،لبخند:)) و خواهر کوچکترم و بقیه ی بچه ها که فکر میکردند اینکار جزوی از قوانین و قواعد آن غول قوی پیکر است،مدام لبخند میزدند،می خندیدند،حتی آن پسرکوچولو که تنها سوار شده بود،قهقهه میزد...در میان لبخندهایمان،به یک ستاره ی آسمان خداجان اشاره کردم و به خواهرکوچولوی سه ساله ام گفتم:ببین،اون ستاره ی شازده کوچولوعه...چون من باهاش دوستم میذاره ستاره شو ببینم!و در هر دور دیگر با خواهرم برای شازده کوچولو دست تکان داده بودیم...و بچگی کرده بودیم...وقتی تمام شد و پیاده شدیم،خواهرم روکرد به آقای چرخ و فلکی و با همان ادبیات غلط و غلوط بچگانه اش  گفت:ممنون آقای لبخندزده:)

چند شب پیش از کنار پارک کودکی ام گذشتم .وسایل جدید و برقی آورده بودند.دیگر خبری از چرخ و فلک دستی آقای لبخندزده نبود! ولی خب من هیچوقت لبخندهای روی چرخ و فلکش از یادم نمیرود...و شازده کوچولو دوست کودکیم را...آقای لبخند زده همچنان لبخند زده باقی مانده و خواهد ماند...حتی اگر چرخ و فلک های برقی،جای چرخ و فلکش را بگبرند...

۳ ۰
jpm jpm
۲۰ آبان ۱۸:۲۸
سلام وبلاگ ما وبلاگ شما را لینک کرد ممنون میشویم شما هم ما را لینک کنید.
بق بقو
۲۰ آبان ۲۰:۴۳
خیلی قشنگ بود ... خیلی 
نگاه کردن به آسمون خدارو هم خیلی دوس دارم ...آسمونو خیلی دوست دارم
لبخند رو هم همینطور :))
حس خوبی بهم داد...

پاسخ :

بق بقو :))*
. عارفه .
۲۰ آبان ۲۲:۱۰
آقای لبخند زده :)
چه با نمک :)

آقای چرخ و فلکی محله ما یه آقای مسنی بود! البته نمی گفت لبخند بزنید اما خودش لبخند می زد :)

هنوز هم خودش هست و هم چرخ و فلکش!

اما دیگه توان نداره... :(((

پاسخ :

عااخ عارفه!خوندمش پاسخ هم بش دادم ،یادم رف تاییدش کنم:دی
حس جالبیه که آدم نوستالژیشو میبینه جلو چشماش ولی خب ناراحت میشه که میبینه نوستالژیش پیر شده:(( توان نداره:(نه؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
About me
یا هو...
یا مَن لا هو الّا هو...
بسم الله الحمن الرحیم

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

_____________________
بلاگ بیان
پلاکِ صدوچهاردهم
منزل ویولِت
به خانه یِ بنفشِ من دَعوتید :)
contact
contact
contact
دنبال کنندگان ۱۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید