نشسته ام پشت میز، درست روبروی پنجره. نسیم آخرهای بهار، از لابه لای قاشقی مهربان لب طاقچه، صورتم را نوازش می کند و اشک هایم با هر نسیم صورتم را خنک می کنند... گاهی اوقات می بینی معتاد شده ای... نه انگل اجتماع ها،، نه! انگل زندگی خودت.گاهی اوقات حس می کنی، عقبی،، نه از دوستت ها،،نه از بچه ی همسایه ها،،از خودت... گاهی هم می بینی که یکجا ساکن ایستاده ای یا حتی عقب عقبکی می روی...بعد مثلا در یکی از شب های زندگی ت، یادت می افتد که هستی... وجود داری، نفس می کشی... یک نامه یا شاید خبر یا.... چه باید اسمش را بگذارم؟؟ یک <<چیز >>از راه می رسد و در قلبت می نشیند که تو را یاد خودت می اندازد... یاد خودت که بیفتی،، یاد خدا افتاده ای... خدایی که از روح خود در تو دمیده... و آن گاه است که میشوی سراسر آرامش...
بعد با خودت قرار می گذاری که شب های عاشقی را بیشتر و بیشتر کنی... و کدام شب بهتر از شب زیارتی ارباب در هفته... شب جمعه... که آخرش بشود پای کمیل زار بزنی و صدایی در سرت هی تکرار کند، یا نور المستوحشین فی الظلم... یا نور المستوحشین فی الظلم... یا نور...
بعد میشوی معتاد خوب :)) معتادشب های عاشقی...
السلام علیک یا ابا عبدالله...