up

برسد به دست خدا،کبوتر جان :)

خدا جان سلام.اول از همه باید بگویم لطف بزرگی که در حقم کردی را فراموش نمی کنم.تو اولین و آخرین نفری هستی که این همه لطف در حقم می کنی و انتظار هیچ چیزی از من نداری جز اینکه به یادت باشم!راستی چه حس خوبی دارد با تو از میان آن روزها گذشتن!چه روزهای گرم  و شیرین نوجوانی و رویاهای پرشور...چه روزهای سخت و سردی که آخر همه ی دعاهایم از تو می خواستم نکند دستم را ول کنی و من تالاپی از بالای ابرها که با خودت رفته بودم،بیفتم و در زمین داغ فرو بروم و نمانم و نباشم...همه ی این اتفاق ها زمانی می افتاد که تو به من آرامش نمی دادی ولی خب تو از هیچ لطفی دریغ نکردی...یادم می ماند که همیشه بودی و همیشه هستی...حتی وقتیکه آن کیسه ی سنگین را از دست آن پیرزن گرفتم و آخیش جانانه ای گفت وزیر لب گفت"خدایا شکرت"،فهمیدم که تو با من راه آمدی و به دلم گفتی خم شوم ،با وجود کمر دردم،قوت بازوهایم را بیشتر کردی و کیسه را از زیر چادر زن نشانم دادی...نشانه از اینها بیشتر؟اگر او تو را شکر کرد که من سر رسیدم و کیسه از دستش برداشتم،من چرا شکرت نکنم که دستی بر دلم کشیدی؟

خداجان،یادم می آید وقتهایی که درگیر دنیای پرمدعا نگشته بودم،ادعای عاشقی می کردم و تو را معشوق من صدا می زدم...دلم برای احساس ناب نوجوانی ام لک زده...حالا می خواهم واقعا عاشقی کنم،معشوق من :)

خداجان...دوباره دست روی دلم میکشی؟زمستان است و هوای سرد...گنجشک ها طاقت سرما را بدون تو ندارند...و من طاقت تمام سال را بدون تو ندارم...دستهایم را که رها نمی کنی؟هان؟

خداجان...سلام به روی ماهت :) 

۰

پشتم گرمه...

یه جاهایی از زندگی آدم طوری میشه که آدم خودشو به بی تفاوتی میزنه.نمی دونم کار درستیه یا نه،ولی خب انگار جور دیگه ای نمیشه سر کرد...تنها راه باقی مونده همین میشه...یه جور،بی تفاوتی راحت...یه جور خاص که،ای خدایی که من جز تو هیچکیو ندارم،همه چیز این قضیه رو به خودت سپردم...خودت درستش کن...خودت...
بعد با خیال راحت تو یه روز سرد پاییزی بشینی رو یه کاناپه،از پنره بیرون و نگاه کنی و چای بنوشی...
کی از خدا بهتر؟
.
.
پ ن:خدایا،خیالم جمعه که به تو سپردمش...می دونم دستمو خالی بر نمی گردونی...
۲ ۰

به رسم یادگار

یکی می گفت گلها شناسنامه دارن...امروز بهش فکر کردم...شمعدونی من شناسنامه داشت...گل سرخ شازده کوچولو شناسنامه داشت...همون گل رزی که تبدیل شده به یه عطر گرون شناسنامه داشت...درست عین آدما...با این تفاوت که اونا حتی بعد از مردن هم شناسنامه شون باطل نمیشه...چون تو یه جایی مثل قلب آدما قرار می گیرن...تا ته احساسشون نفوذ می کنن...

کاشکی ما آدما اونقدر خوب و بی آزار باشیم که شناسنامه مون تو دل هیشکی باطل نشه...حتی حال دل کسی رو هم بد نکنیم...

کاشکی شکر خدا رو بیشتر بدونیم...کاشکی بیشتر قران بخونیم...قرآن آدمارو بالا میبره...

.

.

پ ن:جمله اول از حسین صفا،ترانه سراست...

۰

آقای خوبیها، این بار از نزدیک سلام...

آخرین پستم برمیگرده به تولد آقای خوبیها:) یادمه اون شب تو خیالم مثه یه کبوتراز ورودی حرم تا بست طوسی و  ورودی دارالحجه رد میشدم، صحن انقلاب و جمهوری و آزادی رو یکی یکی می گشتم و از ته قلب اونجا رو می خواستم...اونجایی ته ته ته آرزوهام بود که از کنار در، یه گوشه ی حرم آقا به چشمم می خورد از لابلای جمعیت...

این پست،در جهت تحقق آرزوی  مذکور در  روز دوشنبه  مورخ سیزده مهر نودوچهار،نگارش میشه...

الحمدالله رب العالمین...حال اون سجده که مدام میگی...لک الشکر و لک الحمد...

آقاجون، یه قلب عاشق شکسته ، تو یه گوشه از حرمت...چه لطف بزرگی بود در حق من...حال این سفر هیچوقت یادم نمیره...آقا ازم قبول کنبد....آقای خوبیها...

...

اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی الامام التقی النقی و حجتک علی من فوق الارض و من تحت الثری...الصدیق الشهید...صلاه کثیره تامه زاکیه متواصله متواتره مترادفه...کافضل ما صلیت علی احد من اولیایک...


۱ ۰

آقای خوبیها سلام...

آقای خوبیها سلام...

مثل یک آهوی دربند، گرفتار غل و زنجیر دنیایم گشته م...

آقای خوبیها سلام...

مرا یادتان می آید؟

دیگر داشتم زیارتنامه تان را حفظ میشدم آقا...وقت های تنهایی زیر لب زمزمه اش میکردم آقا...

سلام آقای خوبیها...

این شبها کارم شده رویابافی...

رویای نشستن در صحن و سرایتان و زمزمه ی کمیل ، وقتیکه به ضریحتان چشم میدوزم...

خیال آنکه بگویم 

فکیف اصبر علی فراقک...

و بروم روی دور تکرار... 

به گنبدتان نگاه کنم و سریع الرضا را به شما قسم بدهم آقا...

آقای خوبیها یک گوشه از صحن و سرایت را به من غرض میدهی آقا؟ میخواهم فقط گنبد و گلدسته ات را تماشا کنم ...فقط امان از این اشک که راه نگاهم را سد می کند در برابرتان ...

آقا، هربار می آمدم و اشک میریختم و آرام میشدم...

اما حال که دورم  از شما، غل و زنجیرها ی دنیا چند وقتیست که آزارم می دهد...

میدانم حسادت ورزیدن بد است آقا...ولی چه کنم که این شبها به کبوتران حرمتان هم حسودی ام میشود...

(( ما را کبوترانه وفادار کرده است....آزاد کرده است و گرفتار کرده است))

آقا دلم به سان همان کبوترها در این شب ولادتتان در صحن و سرای حرمتان پر میزند...

آقای خوبیها سلام...

آقا، ضامن من گرفتار ، می شوید؟؟

.

یک بیت شعر در متن از آقای فاضل نظری

الهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضى الامام التقی النقی و حجتک علی من فوق الارض و من تحت الثری الصدیق الشهید صلاه کثیره تامه زاکیه متواصله متواتره مترادفه کافضل ما صلیت علی احد من اولیایک....

.


۰

هندوستانِ هجده-سالگی

آخرین روز هجده سالگی آدم چطوری باید باشد؟
یک آدم که به فکر تحول است.تحول های اساسی.تحول در فکر،در خیال،در زندگی و چه و چه...
آخرین روز هجده سالگی یک آدم چگونه باید باشد؟هرکس که بخواهد اوج جوانی خود را نشان بدهد تظاهر می کند هجده ساله است.هر کس که در سنین بالا،کاری را انجام دهد که در موارد متعدد تعجب و گاها سرزنش سایرین  را به دنبال داشته باشد،می گوید:((خب مگه چیه،به قیافه م نگاه نکنین هااا..من هیژده سالم بیشتر نیست!))و بعد هم غش غش می خندد به این جوانی ای که یقینا در هجده سالگی خود نداشته است!خیلی فکر کردم.به اینکه من هجده سال از چشم باز کردنم در این دنیا گذشته و درست وقتی داشتم هجدهمی را می گذراندم ،آن عددِ جوانی  را یادم نمانده بود!ولی حالا،زمانی یادم آمده که در آخرین روزش به سر میبرم و اینطور که پیداست  باید به دسته ی همه ی آنهایی بپیوندم که در میانسالی یا گاها کهنسالی فیلشان یاد هندوستانِ هجده-سالگی می افتد و مدام با کارهایی که شاید از یک هجده-ساله هم بعید باشد سعی دارند به دیگران بقبولانند که فقط هجده سال دارند و در عنفوان جوانی شان به سر می برند و خوش خوشانشان است...درحالیکه اکثرشان یا بواسطه ی رسم ازدواج زودهنگام،آن دوران در حال بچه داری و بشور بساب کهنه ی همان بچه مذکور بودند یا کنج خانه در انتظار شاهزاده ی سوار بر اسبی که اکثریت قریب به اتفاق،به رنگ سفید آن اعتقاد بیشتری دارند،کز کزده بودند.پس واضح است که همچنان جوانی ای در کار نبوده!





و اما برای نسل من!نسلی که سرشان روی بیلبیلکی بوده به اسم موبایل و اتفاقات نه چندان جالب در پی آن!که درکش برایم آنقدر دشوار است که توان سخن گفتنم نیست!چرا که کار به جایی رسیده بود که آبرو و خانواده و کانون گرمش به الاف های خیابان فروخته میشد!پس یقینا این نسل هم هجدهشان چندان دلچسب نمی نمود!
اما من!تافته ی جدابافته ی عاشق خانواده!با دغدغه های متفاوت ...تنها حسرتم این است که کاش بعضی جاهایشتر می فهمیدم...الآن نشسته ام روبروی یکی دیگر از همان وسایل تحت تاثیر تکنولوژی و به این فکر می کنم آخرین روز هجده سالگی آدم چگونه باید باشد...این یکشنبه هم مثل همه ی یکشنبه ها می گذرد و من نوزده و بیست و سی را طی می کنم...چروک های ریز دور چشمانم نمایان میشود....خط خنده ام پر رنگ میشود...شاید پوستم افتاده شود و چهل هم بگذرد و نیم قرن زندگی کنم و تهش عصا به دست در پارکی قدم بزنم...ولی این پایانی نیست که من می خواهم...مثل همانیکه  نخواستم خانواده ام را در هجده سالگی و کمتر و بیشترش،بفروشم...این پایان من نیست...و این همان است که من بهش می گویم تغییر...دقیقا هجده ساعت دیگر متولد میشوم و این تولد را جور دیگری باید!وقتی هجدهِ آدم تمام شود باید جور دیگری شود...باید خدایش را عمیق تر درک کند...همین فردا که آخرین روزیست که من هجده سالِ شناسنامه ای دارم،نوزده سالم تمام می شود و یکی پس از دیگری روزهای آخرین سال دهه ی دوم زندگی ام را می گذرانم...اگر خدا بخواهد...
پ ن:اگر هنوز هجده تان نشده،وقت معهود،به دقیقه دقیقه اش توجه کنید...جوانی کردن صرفا بیرون رفتن و دور دور و الکی خوش بودن نیست.زمانی هجده سالت میشود که بفهمی کجا هستی،چرا هستی،و برای چه آمده ای!زمانی جوان میشوی که خودت را بشناسی ...تویی که از پروردگارت هستی...
-و نفخت فیه من روحی-<<و در آن از روح خود دمیدم>>
.
.
خدارا شاکرم بابت تک تک ثانیه های این هجده سالگی...
بامداد بیست و چهار مرداد-روز آخر هجده سالگی
۱

...

خدایا شکرت...
۲ ۱

هر روز رمضان است

هفته ی اخر قرار های مغربانه و سحرانه... از همین امشب به فکر گوش سپردن به اخرین دعای سحر امسال شدم و نتونستم حجم غم اون لحظه را تصور کنم. البته که درهای رحمت خدا تو این ماه بازه ولی هر بار که به رحمت و بخشندگیش فکر می کنم،وقتی خودش گفته لاتقنطوا من رحمه الله، چرا برام عادت نشه عبادتش تو طول سال؟چرا شب های جمعه کمیل نخونم و روزای جمعه سمات و صبحای جمعه ندبه؟ چرا فقط تو ماه رمضون باید دعا بخونم؟ چرا کتاب معجزه ی الهی دینمو نخونم وقتی هرکی خونده اسلام آورده؟ چرا نماز شب نخونم و العفو نگم و هر شبم قدر نباشه وقتی ضمانت کرده که استجابتم کنه؟؟ 
بیاین هر روزمون رمضان باشه... بیاین از رحمتش نا امید نباشیم... بیاین برای یه اقای غریب و مظلوم که منتظر سیصد و سیزده نفره فقط دعا کنیم... 
ولی خب، بازم هرچی فکر می کنم میبینم اخرین دعای سحر،و اخرین ربنا چقدرررر... 
۲ ۰

یه خونه قدیمی پنج دری

یه خونه قدیمی پنج دری... که دو طرف درش پله داره...با یه ایوون بزرگ و البته حیاط وسیع... یه حوض گرد هم وسطش... که یه شب احیا تا صبح پاتو بذاری توی آب و ماهیا دور وبر پات بچرخن... که یه شب احیا زیر درختش بشینی و سرتو تکیه بدی بهش و آسمونو نگاه کنی و داد بزنی اسمشو... که یه شب احیا تو باشی و عکس ماه آسمون که میفته تو آب و انقدر به زیبایی نعمتهاش فکر کنی که دعا یادت بره... 

یه شب احیا که بشینی رو ایوونشو داد بزنی...فریاد بزنی... همه ی همه ی همه ی عزیزانشو دونه به دونه قسم بدی و یه صدایی همه جا بپیچه... بک یا الله...

و توی خلوت شبونه، جوابشو بشنوی... 

خلوت شبونه ی دلت... 

بک یا الله... 

یه خونه ی قدیمی پنج دری... 

یه شب احیا... 

خدایا، میشه نگام کنی؟ 

چشم بر ندار ازم.. 

خدایا میشه ببخشی؟؟! 

میشه آرزوهای همه مون برآورده شه؟؟

بچه ها میشه دعام کنین!؟ 🙏

۳ ۰

بوی خاک نم زده

خوشحالم... 
مثه وقتیکه، بعد از مدت ها هوای گرم و خشکسالی، بوی خاک نم زده رو حس می کنه و صدای شر شر ناودون ها رو میشنوه و زمین و خیس و تر میبینه... 
.
.
خداجونم، شکرت... 
.
.
پ ن :ببخشید منو که هنوز نظرا تایید نشده. باور کنین خوندمشون، زود زود جواب میدم... قول :)
۱ ۰
About me
یا هو...
یا مَن لا هو الّا هو...
بسم الله الحمن الرحیم

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

_____________________
بلاگ بیان
پلاکِ صدوچهاردهم
منزل ویولِت
به خانه یِ بنفشِ من دَعوتید :)
contact
contact
contact
دنبال کنندگان ۱۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید