آخرین پستم برمیگرده به روز تولد بیست سالگی...و حالا نزدیک به یک ماه مونده به بیست و یک سالگی...زود میگذره زمان یا من ذهنمو گذاشتم رو دورِ تند؟!
تو بیست سالگیم که الان روزهای آخرشو میگذرونه یه آدمایی برام پررنگ تر شدن،یه آدمایی هم کمرنگ و یا یه جاهایی بی رنگ حتی...سیاست پررنگ شد و کلی از وقتمو گرفت...یه اشتباه بزرگ مرتکب شدم و هنوزم درستش نکردم ...
بیست سالگی هر آدم نقطه ی عطف زندگیشه انگار...راهش معلوم میشه آدمای دور و برشو میشناسه...فکرشو تغییر میده...من همیشه از تغییر گریزان بودم اما حس می کنم این بار باید جور دیگه ای تغییر کنم...همونجوری که دارم وسایل اتاق محبوبمو جمع می کنم تا از این خونه برم باید وسایل نم کشیده ی ذهنمو از گوشه ی دیوارای رطوبت خوردش بردارم و به فکر یه ذهن جدید و خونه ی نو باشم...
نمیدونم چرا دارم می نویسم...نمیدونم چرا دارم اینا رو اینجا میگم...شاید این خودش یه شروع دوباره باشه.."شاید که آغازی در انتها باشه..."