یهو تو یکی از روزهای خدا ،توی یه سه شنبه -که عموما روزای خاصی هستند این سه شنبه ها-،ببینی یه چیزی داره اتفاق می افته که خیلی شبیه رویاهات بوده.رویاهای دست نیافتنی دور.که اگه می خواست دست یافتنی بشه باید از یک چنین جایی شروع میشد.درست نمی دونم داره چی پیش میاد.
همش دارم می گردم.سرگردونِ سرگردون.دنبال یه چیزی به اسم آرامش. می دونم که تو آسمونه.ولی تا حالا با یه ذره بین ته استکانی داشتم وجب به وجب زمین و دنبالش می گشتم.
این روزا خیلی حرف برای گفتن دارن.
همه ی لحظه ها،همه ی اتفاقات برای ما چیده شدن.
همه چیز اطراف ما دارن بهمون علامت میدن.
فقط ما ذهن و سواد خوندنشونو نداریم.
من دنیال یه سوادم.
یه ذهن
که پر از آرامشه...
هنوز خیلی راه هست برای فهمیدن.
برای کنار گذاشتن یه سری وزنه ی سنگین دنیایی.
باید بی وزن کرد وزنه ها رو...
باید...
پ ن :فیلم وزنه های بی وزنو حتمن ببینید.نقد فیلم رو به عنوان یه بیننده و مخاطب معمولی می نویسم به زودی.انشالله.