up

چشم و گوش بسته!

حتی سلام کردن هم بلد نبود...تمام عمرش را در سر و کله زدن با شترها و سایر چهارپایان گذرانده بود، در ییلاقی دور افتاده و پرت که هیچ نقشه ای آن را به خود ندیده بود! و تا می رسید به آدمها مثل همان چهارپای مذکور صاف زل می زد در چشمانش!ذهنش خالی بود از هر گناه و اشتباه...از هر فکر ناروا...و قلبی که صاف بود...مثل آسمان خدا در روزهایی که آفتاب ،نعمتِ نور را برایمان می آورد...

اوصیکم همگیتان را به دیدنش:

یک تکه نان -کمال تبریزی -با هنرمندی هومن سیدی -1383

دانلود فیلم : اینجا

لینک برگرفته از :zortex

۱

سنجاق شد به:مینیمال ها

آدمها بعضی وقتها اَلَک نیاز میشوند!که بگذارند زیر دلشان و آن را بتکانند...

آنقدر که هر چه غیرِ یار است آن بالا روی اَلَک بماند و بشود تفاله و دور ریز...

 که جا باشد برای شکوفه زدنِ جوانه های عشق...

که جا باشد برای نفس کشیدن...

آدمها...

۲

الهی_نامه2

الهی...
شنیدم که فرمودی،چه کنم با مشتی خاک،مگر بیامرزم...
<<حضرت علامه حسن زاده ی آملی>>
۲

آقای خوبیها سلام...(ری_پُست)

آقای خوبیها سلام...

مثل یک آهوی دربند، گرفتار غل و زنجیر دنیایم گشته م...

آقای خوبیها سلام...

مرا یادتان می آید؟

دیگر داشتم زیارتنامه تان را حفظ میشدم آقا...وقت های تنهایی زیر لب زمزمه اش میکردم آقا...

سلام آقای خوبیها...

این شبها کارم شده رویابافی...

رویای نشستن در صحن و سرایتان و زمزمه ی کمیل ، وقتیکه به ضریحتان چشم میدوزم...

خیال آنکه بگویم 

فکیف اصبر علی فراقک...

و بروم روی دور تکرار... 

به گنبدتان نگاه کنم و سریع الرضا را به شما قسم بدهم آقا...

آقای خوبیها یک گوشه از صحن و سرایت را به من غرض میدهی آقا؟ میخواهم فقط گنبد و گلدسته ات را تماشا کنم ...فقط امان از این اشک که راه نگاهم را سد می کند در برابرتان ...

آقا، هربار می آمدم و اشک میریختم و آرام میشدم...

اما حال که دورم  از شما، غل و زنجیرها ی دنیا چند وقتیست که آزارم می دهد...

میدانم حسادت ورزیدن بد است آقا...ولی چه کنم که این شبها به کبوتران حرمتان هم حسودی ام میشود...

(( ما را کبوترانه وفادار کرده است....آزاد کرده است و گرفتار کرده است))

آقا دلم به سان همان کبوترها در این شب ولادتتان در صحن و سرای حرمتان پر میزند...

آقای خوبیها سلام...

آقا، ضامن من گرفتار ، می شوید؟؟

.

یک بیت شعر در متن از آقای فاضل نظری

الهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضى الامام التقی النقی و حجتک علی من فوق الارض و من تحت الثری الصدیق الشهید صلاه کثیره تامه زاکیه متواصله متواتره مترادفه کافضل ما صلیت علی احد من اولیایک....

.


۱

الهی نامه 1

الهی در شگفتم از کسی که در غربت یاد  وطن او را شکفته می کند ولی یاد آخرت در دنیا،وی را محزون...

آقاجان حضرت علامه حسن زاده ی آملی


۰

حَرَم...

روضه ی امام حسن خیلی توش غمه...یه حس غربت عجیبی داره...قصه ی غصه ی توی یه کوچه ... یه پسر که جلو چشماش مادرشو میزدن...قصه ی غریبی که تو خونه ی خودش هم غریب بود...و همسرش و محرمش اونو به شهادت رسوند...قصه ی امامی که بعضی ها نذاشتن کنار جدّ یزرگوارش به خاک سپرده شه...

اصن بعضی وقتا که یاد این جمله میفتم دنیا برام وا میسته و زمان نمیگذره...

اینکه آقاست،کریمه،خیلی کریمه...تو مدینه النبیِ ...شهرِ پیامبر...شهر جدّشِ...ولی،حَرَم نداره....

#آقام_تو_مدینه_ست_ولی_حرم...

صل الله علیک یا رسول الله

صلی الله علیک یا حسن بن علیّ بن ابی طالب...

پ ن:آقا قد کبوترای بقیع لیاقت نداشتم که یه نظر ببینمتون آقا...

پ ن2:یادمه همسفر نیمه راه از جای جای بقیع عکس گرفته بود که ببینم...چون وهابیا حتی نمیذاشتن بریم پشت نرده ها و بقیع رو ببینیم...

همسفر نیمه راه شاید امروز بازم همونجا بود...خدمت رسول الله...خدمت امام حسن جان...

#یا_کریم...

۲ ۰

مینیمااال هایی برای نفس کشیدن حتی!!

بعضی وقتا همه ی دنیا برات میشه قد یه مستطیلِ آبیِ فیروزه ایِ کوچولو که میشینی جلو روش و سرتو میذاری رو تربت کربلا...آدما بهش میگن سجاده! ولی من بهش میگم یه تیکه از بهشتِ روی زمین :)

۶ ۰

نگاه-2

نگاه میکرد...به همه ی شهر...به دوچرخه سوارِ پیر،که کاپشن مندرسی پوشیده بود و خلاف وزش باد حرکت می کرد...به ماشینهای مدل دوهزار و فلان که صدای آهنگ ضبطشان زمین را برای ثانیه ای،می لرزاند...به پسرکی که از راه مدرسه به خانه اش،لی لی کنان می دویید و برای خودش آواز میخواند...به گدای پیری که هر روز آن ساعت آنجا می نشست...نگاه می کرد،به شیرینی های توی شیرینی فروشی و قیافه ی آدمهایش....و به چهره ی دخترکی که چند سال است آنجا کار می کند...و باز برای هزارمین بار فکر می کرد که مگر میشود روزی دل دخترک شیرینی فروش از آن همه شیرینی وسوسه انگیز و بویشان زده نشود!نگاه می کرد به راه رفتن زن میانسال که از شدت سنگینی بارش می لنگید...به پیرزن روستا زاده که در هیاهوی شهر بار محصولاتش  را به فروش گذاشته...نگاه می کرد به قدم ها...به نفس کشیدن ها...بالا و پایین رفتن سینه ها و تپیدن قلب ها...آن وقت همه ی زمان متوقف میشد و زندگی میشد تماشای برگهای پاییزی که باد آنها را روی سرش شاباش می ریخت...


۳ ۰

شب بود،خسته بودم...

اینکه میای تو خوابم و هواییم می کنی...هواییِ روزایی که شاید اتفاق می افتاد،شاید دوست داشتم که اتفاق بیفته...میای و هواییِ تموم رویاهای گذشته م میشم...میای تو خوابم و وقتی بیدار میشم،چشامو باز نمی کنم که باور نکنم  از رویات اومدم بیرون...سعی می کنم بخوابم و بقیه ی با تو بودنو ببینم...سعی می کنم خودمو بزنم به خواب،ولی اشکام لو م میدن پیش خودم...

اینکه میای خوبه...میشه بازم بیای؟میشه همیشه بیای؟اینکه میبینمت حالمو خوب می کنه...قبل از اینکه بالهاتو باز کنی و مثل یه فرشته ی معصوم پَر بکشی،من یه ماه بود که ندیده بودمت...کاش بیای...حداقل خوابو ازم دریغ نکن...

.

.

.

#چاووشی_نوشت:

شب بود خسته بودم...چشامو بسته بودم...

خورشید سر زد و من...پیشت نشسته بودم...

چشامو باز کردم ...دیدم ازت خبر نیست...

دیدم واسم تو دنیا،از تو...

.

.

پ ن:از دست دادن برادر خیلی سخته...

وااای که حضرت زینب جان(س)،برادرایی مثل امام حسین جان(ع) و حضرت ابالفضل جان(ع) رو تو یه روز ... وااای...

۰

چرا زنده ام؟

یادمه...وقتایی که خیلی کوچیک بودم،وقتی با مامان وبابا می رفتیم مراسم امام حسین جان...وقتی ازشون دلیل گریه ها رو می پرسیدم...دلیل این همه مراسم ها رو تو خیابونا...بهم می گفتن چون امام حسینو شهید کردن...چون بهشون آب ندادن...می گفتم،مگه آدما  از تشنگی می میمیرن؟مگه میشه آبی نبوده باشه که بخورن...می پرسیدم مگه چند روز آب نخوردن؟مگه بچه هاشون چند روز آب نخوردن...می پرسیدم...نمی فهمیدم...نمی دونستم...هنوزم نمی دونم...الان که مَقتَل می خونم و اشکام بند نمیان هم نمی دونم...الان که واقعه ی عاشورا رو از اول تا آخر روضه شو حفظم هم نمی دونم...هنوز نمی دونم...هنوزم نمی فهمم...که اگه می فهمیدم الان زنده نبودم...که اگه می فهمیدم نمی تونستم نفس بکشم...که اگه می فهمیدم تا بحال هزاران بار از غصه جون داده بودم...

اَلسَّلامُ علی الحُسَین...وعَلی عَلیِّ بن الحسین...و عَلی اَولادِ الحُسَین...وعَلی اَصحابِ الحُسَین...وعَلی اَخِ الحُسَین اَلعَبّاس...و عَلی اُختِ الحُسَین اَلزِّینب...

۱ ۰
About me
یا هو...
یا مَن لا هو الّا هو...
بسم الله الحمن الرحیم

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

_____________________
بلاگ بیان
پلاکِ صدوچهاردهم
منزل ویولِت
به خانه یِ بنفشِ من دَعوتید :)
contact
contact
contact
دنبال کنندگان ۱۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید