up

مغازه یِ پیاده رویی!

به دیدنش عادت کردم!هر روز،توی راهم!نمی دونم دقیقا چی میفروشه!یه چرخ دستی داره،شبیه یه کمد!خیلی بزرگه...شایدم تکونش نمیده!میذاره شب همونجا بمونه و صبح،وقتِ اذانِ صبح برمی گرده!توی کمدش همه چی داره!لیف،جوراب...خیلی پیره...سرش کلاه میذاره!از این کلاه های گِردِ سبز!میشینه رویِ صندلیِ کنارِ پیاده رو و آدما رو نگاه می کنه...راه رفتناشونو...تلاش کردن هاشونو!شایدم دونه دونه شونو میشماره،که یه وقت کسی کم نشده باشه...شاید اگه یه روز یکی نیاد،این موضوع نگرانش کنه!میشینه و زیر لب یه چیزایی زمزمه می کنه...پیرمردِ دوست داشتنیِ کنارِ پیاده رو هربار منو یاد خیلی چیزا میندازه...انگار نگاهش به آدمای دور و بر،یه نور امیدی تو دلم روشن می کنه...حس می کنم با وجودِ یکی مثلِ اون،هنوز امید به زندگی نَمُرده...اون هیچ وقت تو باز کردن مغازه یِ پیاده رویی ش،تنبلی نکرده و دیر نکرده...اون هیچ روزی کاهِلی نکرده!شاید از همون پیرمردهایی باشه،که همسرش هر روز صبح به امید چاشتی دادن به اون از خواب بیدار میشه و با فکر چاشتی فرداش می خوابه...

.

.

پ ن:امسال فهمیدم یکی از قشنگ ترین حس های دنیا،خم و راست شدن برای پذیرایی از مهمونای مجلس امام حسینه!لَکَ الشُّکرُ وَ لَکَ الحَمد...

۱ ۰

از کمیلِ یک :)

خدا میگه جلو هیشکی از خودت و کارات بد نگو...فقط بیا پیش خودم...به درگاه من بگو از کارات ...بین خودم و خودت...از یه طرفی اونقدر بزرگه که کارای زشتت از نگاه بقیه دور می مونه و خوب جلوه می کنی<<و چه بسیار ثنای نیکو که شایسته اش نبودم و تو آن را نشر دادی- و کم من ثنا جمیل..."کمیل">>و از طرف دیگه تَرِش،وقتی کرام الکاتبین -که وظیفه شون نوشتن اعماله- میان و کارامونو مینویسن،خدا بعضی وقتا،بعضی گناهامونو رسما از جلو چشماشون برمیداره و از نگاهشون پنهان می کنه...<<و کل سیئه امرت باثباتها الکرام الکاتبین..."کمیل">>بعدترش هی می گه بیاید،به من رو بیارید...از گناهانتون برگردید...برگردید که من "سریع الرضا" م...زود از بنده م راضی میشم..."کمیل"

ولی خب آدمیزاده.. و اشتباه و گناه...اونقدری که تو آخر دعای سِمات جان،می گه" و ببخش بر من تمام گناهانی که مرتکب شدم و در آینده خواهم شد!"

.

پ ن:محرم امسال فهمیدم،هر عملی که ملکه ی ذهن شه و مدام تکرار،میشه خُلق آدمیزاد...مثلا غیبت...مثلا دروغگویی...بعد برای بازگشت از گناه هایی که خُلقت شدن،بیا پشیمون شو و انجامشون نده و از همه مهمتر،عمل عکسشو انجام بده...مثلا مواظب باش و مراقبت کن که تحت هر شرایطی حتما راستشو بگی...کاش مراقبه کردن یادمون بمونه...

۰

قهقهه زدن نشانه ی شادبودن نیست!

دیدین بعضی وقتا تو بعضی روزها از زندگیمون اتفاقایی می افته که شاید تو اون لحظه نخندیده باشیم،قهقهه نزده باشیم،شاید تهِ ری اکشنمون یه تبسم یا حتی اشک و گریه(از سر شوق) بوده باشه،اما اون حالِ خوب تا مدتها اونقدر حالمونو جا میاره و کِیفِمونو کوک می کنه که با هر بار یادآوریش دوست داریم همه ی دنیا بشن دهن و باش خدارو شکر کنیم؟پس شادی و خوشحالی صرفا به خندیدن نیست!چه بسا وقتایی که قهقهه می زنیم و از خنده از چشمامون اشک میاد و بعدش یه احساس غم رو دلمون سنگینی می کنه!من آدمایی رو میشناسم که بعد از دعای کمیلِ شبهای جمعه و بعد از اون همه گریه و اشک،انگار از نو متولد شدن و قدر همون حسِ قشنگِ تولد حالشون خوبه!خوب تر از قهقهه زدن های بی مورد حتی!
.
.

پ ن:لک الشکر و لک الحمد... واسه همین حال خوبی که همه حسش می کنن!
۲ ۰

زندگی به سبک ابر!


تمام اثاثیه ی خانه را فروختم،جز آن صندلی...شاید آن روز که برمی گردی خسته باشی...


پ ن:عکس و کپشن:صابر ابر

جمع آوری از:چیدانه

بقیه ی عکسها رو تو لینک چیدانه که گذاشتم ببینین!

۰

قاطی پاتی نوشت!

1.امروز هم خدا رو شکر ،روندِ تمامیِ روزهای هفته ی قبل رو ادامه دادم و مثل تک تک اون روزها، باز خواب موندم!و پنجمین غیبتمو برای یه درس سه واحدی خوردم!خدایاا حذفم نکنه....

2.امروز تو جاده تصادف شد:((( یه خانمه خونین و مالین افتاده بود:(((( دعا کنین نمرده باشه:(((

3.امتحان ساختمون داده یِ امروز پنج نمره بود کلا،چاهار نمره ش کدنویسی بود...خدایا سرمو به کجا بکوبم!ساختمونه خب!استراکچره!شبه کد می خواد!نه کد سی شارپ!!!!(این دو جمله برای کامپیوتریها،بیشتر قابل درکه!)

4.نخندین!ولی دیشب به خاطر یه حشره ی مرموز که نمیدونم از کجا پیداش شده بود، نصفه شب رفتم تو یه اتاق دیگه خوابیدم!الان دوباره رفتم دیدم همونجاست هنوز!خیره :||

5.بچه ها،قصه ی اینستاگرامی خانم چیستا یثربی رو دنبال می کردین؟!!

.

.

#موقت

۳ ۰

برای گُلی که اهلیِ من شده بود...

همه ی آن روزهای سخت را یادم می آید.روزهای صعب العبوری که خودم نمی فهمیدم دارم ازشان عبور می کنم...و الآن هم از قاعده ی انسانِ فراموشکار مستثنا نیستم!پس الآن هم آن سختی ها را فراموش کردم...بجز دو چیز!اولی لطف خدا..و دومی شمعدانیم...قصه ی من و شمعدانیَم از بهار همان سال شروع شد...گذاشته بودمش لب پنجره تا هوای بهاری سر کِیفش بیاورد!همه چیز خوب بود!من و شمعدانی هر روز در آن عصرهای دل انگیز بهاری از روی تختِ کنار پنجره آسمان را نگاه می کردیم و یک عاشقانه ی آرام می خواندیم ...ولی خب،بهار همیشه نمی ماند...بهار رفت و روزهای سخت داشتند شروع می شدند...من در تمام آن روزها،با همان حالِ خسته به شمعدانیَم آّب می خوراندم ولی او هر روز نحیف تر میشد...زرد تر...پژمرده تر...هر روز که حالِ من بدتر بود،بعد از این که با آن حال به گلم آب می دادم او هم بدتر میشد...دیگر شکوفه هایش نابود شدند...برگ هایش هم زرد و بعد مچاله...و بعد هم یکی یکی جلوی چشمانم می ریختند!به خودم که آمدم دیدم،شمعدانی محبوبم مُرده... من توانسته بودم غم آن روزها را تحمل کنم اما شمعدانی نتوانست غمِ مرا تاب بیاورد...گلِ بیچاره ام از دست رفته بود و من دیگر نتوانستم گلی را آنقدر دوست بدارم...و دیگر نتوانستم شمعدانی ای را جای او لب طاقچه بگذارم...شاید چون یادم داده بود اهلی شدن یعنی چه...او اهلیِ من شده بود و من هم...

توضیح عکس:شمعدانی من در روزهای اولی که به خانه ام آمده بود...

شمعدونی من

۴ ۰

چهارده دقیقه به باران...

از کنار طبیعی ترین اتفاق ها هم نباید گذشت.از صدای حرف زدن اعضای خانواده با همدیگر،از صدای بلند درس خواندن کوچکترین فرد خانواده!از صدای آلارم موبایل هایی که اصرار بر بیدار کردنت دارند...از صدای قطارهایی که ساعت دوازده هر شب از ایستگاه شهر می گذرند...صدای دکمه های کیبورد که حرفهایت را از سرت می کشند بیرون...صدای باز و بسته شدن در...صدای گریه ی کودک همسایه...صدای موذن پیر مسجد،صدای گاری دستی آقای رفتگر...صدای باران...یاد شبهایی افتادم که می نشستم پای هواشناسی گوشی و هی صفحه را رفرش می کردم و منتظر می ماندم...و وقتی روی صفحه ظاهر میشد "ساعت دوازده-باران ملایم"،ساعت را نگاه می کردم و کف کوچه را...وفکر امانم نمیداد...فکر می کردم و آخرش به این نتیجه می رسیدم که چقد خوب میشد  اگر میشد انقدر به چیزهای جور و واجور فکر نکرد...مثلا برای مغزمان یک برنامه ای چیزی می نوشتیم که جز به خدا،نعمت هایش،لطف هایش و علومش فکر نکند...بعدش می فهمیدم که حتی همین هم فکر بوده و دوباره به کف کوچه نگاه می کردم!و به ساعت...از صدای باران نباید گذشت...باران فکر آدم را پاک می کند و فکرهای خوب جایگزینش میشود...باران رحمت ست... و من هرگز از رحمتش نا امید نمیشوم...

لاتَقنَطوا مِن رَحمَه الله اِنَّ للهَ یَغفِرُ الّذُنوبَ جَمیعاً اِنَّهُ هُوَ الغَفورُ الرَّحیم...زمر-53 + اینجا

۱ ۰

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب...

به خاطر عشق عجیبی که از کودکی و همان سال های ابتدایی مدرسه به کتاب پیدا کرده بودم،تا نمایشگاهی ،کتاب فروشی ای چیزی پیدا می کردم،با اشتیاقی لاینصف به خرید کتاب مشغول میشدم!آنقدر این کار را انجام دادم تا در انتخاب کتاب خبره شده بودم.بدون اینکه کتابها را بشناسم با ورق زدنشان می توانستم بفهمم این،از همان کتابهایی است که میشود دوستش داشت یا نه!حتی کتاب شازده کوچولو را با همین ورق زدن پیدا کرده بودم!نه اسمش را جایی دیده و خوانده بودم،نه از کسی شنیده بودم!من با همین علاقه ی به کتاب بزرگ شدم!بخش اعظمی از زندگی ام را خواندن کتاب گرفته بود...تا جایی که سالهای اخیر با بالارفتن قیمت کتابها،مبلغی مضاعف صرفا برای خرید کتاب از پدر می گرفتم.در یک هفته که کتابها را همون روزهای اولش تمام کرده بودم،دوباره عازم کتابفروشی محبوبم شده بودم که بابا جلویم را گرفت و جمله ای به من گفت-این همه کتاب تو این کتابخونه ست،تو اگه کتابخون بودی می خوندی!!به من که همیشه ادعای کتاب دوستی و کتابخوانی می کردم،بر خورده بود!به منی که هر شب حتی شبهای سخت ترین امتحان هایم کتاب خوانده بودم برخورده بود!پس جواب دادم-اون کتابها یه جوریَن،سختن!اصلا اونها رو نمیشه وقت خواب خوند وقص علی هذا...

.

.

ماه رمضان بود...نمی دانم چه شد که بی اختیار از پدر طلب کردم یکی از همان کتابهای کتابخانه اش را بدهد.کتابخانه ی بزرگی که از بچگی هرچه کتاب مفید می خواستی تویش پیدا میشد...پدر کتاب را به من داد...و تازه فهمیدم اگر قرار بر خواندن و دانستن باشد چه باید خواند...مثل خواندن قرآن...بخوان و بالا برو...از خواندن این کتاب ضرری نمی کنید!همانند همه ی وقتهایی که سر مطالعه و گشت و گذار در فضای غیر حقیقی صرف می کنید،می گذرد،ولی با فایده!

اینجا:شرح مراتب طهارت

پاورقی یک:این کتاب دوجلدی است.یک جلدش را برای آشنایی گذاشتم ولا غیر!

پاورقی دو:آنهایی که کتاب خوان هستند می دانند که با یکی دو فصل یک کتاب،نمیشود همه اش را قضاوت کرد...

پاورقی سه:لینک دانلود از فوز العظیم گرفته شده است.

پاورقی چهار:عنوان از محمدعلی بهمنی ست...

۰

آقای لبخند زده :)

آقای چرخ و فلکی قد متوسطی داشت.لاغر بود.میانه ی سرش هم کمی خالی شده بود!یک چرخ و فلک کوچک داشت.از همان هایی که با دست می چرخیدند!آقای چرخ و فلکی و چرخ و فلکش در ساعت های مختلف روز از این پارک به آن پارک می چرخیدند و آخر شب به پارک نزدیک خانه ی مادربزرگه میرفتند!سالهای آخر ابتدایی بودم.از همان خیال هایِ کاذبِ بزرگ شدن در سرم بود اما به بهانه ی اینکه خواهر کوچکترم از تنها سوار چرخ و فلک شدن خوف دارد،من هم سوار میشدم!همین که سوار میشدیم،آن غول نه چندان عظیم الجثه که آنروزها در چشمان ما خیلی هم بزرگ می نمود،با دستان آقای چرخ و فلکی به راه می افتاد...می چرخید و می چرخید ...من سرم را بالا میگرفتم.سمت آسمان خدا...هر بار که چرخ و فلک به نقطه ی اوج خود میرسید،گویی در آسمان رها میشدم...و صدای آقای چرخ و فلکی مدام در گوشم تکرار میشد :((لبخند بزنین،لبخند:)) و خواهر کوچکترم و بقیه ی بچه ها که فکر میکردند اینکار جزوی از قوانین و قواعد آن غول قوی پیکر است،مدام لبخند میزدند،می خندیدند،حتی آن پسرکوچولو که تنها سوار شده بود،قهقهه میزد...در میان لبخندهایمان،به یک ستاره ی آسمان خداجان اشاره کردم و به خواهرکوچولوی سه ساله ام گفتم:ببین،اون ستاره ی شازده کوچولوعه...چون من باهاش دوستم میذاره ستاره شو ببینم!و در هر دور دیگر با خواهرم برای شازده کوچولو دست تکان داده بودیم...و بچگی کرده بودیم...وقتی تمام شد و پیاده شدیم،خواهرم روکرد به آقای چرخ و فلکی و با همان ادبیات غلط و غلوط بچگانه اش  گفت:ممنون آقای لبخندزده:)

چند شب پیش از کنار پارک کودکی ام گذشتم .وسایل جدید و برقی آورده بودند.دیگر خبری از چرخ و فلک دستی آقای لبخندزده نبود! ولی خب من هیچوقت لبخندهای روی چرخ و فلکش از یادم نمیرود...و شازده کوچولو دوست کودکیم را...آقای لبخند زده همچنان لبخند زده باقی مانده و خواهد ماند...حتی اگر چرخ و فلک های برقی،جای چرخ و فلکش را بگبرند...

۳ ۰

این بار،گرمای استخوان سوز عشق!

بعضی وقتها با خودم فکر می کنم چقد کیف می دهد وسط سرمای استخوان سوز،بنشینی و در انتظار یک چای داغ قندپهلو باشی که یک عشق می دهد دستت...عشق قدیمی،لیلی و مجنونی...شیرین و فرهادی...عشق دلانه...که از کنار پنجره،خم کوچه را نگاه کنی که برسد...اینکه ماه ها به انتظار بنشینی که از سفر برگردد...اینکه با تک تک سلول های وجودت،به اندازه هر نفست،حسی در درون قلبت ذوق ذوق کند...می چسبد که یک صدا برایت انتهای دنیا باشد و با یک لبخند اوج بگیری و برایت قعر،معنا نداشته باشد...ولی...انگار خیلی وقت است که چایِ این عشق،سرد شده و از دهن افتاده.عشق های اسطوره ای همواره جذاب است!در کتاب ها به وفور دیده میشوند.دهن به دهن پخش می شوند...ولی این روزها...!ا

.

.

.

پاورقی یک:یک عشق زمینی اینگونه مجنون را مجنون می کرد و فرهاد را کوهکن!یک نگاه او می توانست قلب عاشق را برای چند لحظه بایستاند...یک عشق خیلی کارها می توانست بکند...بعد همین احساس را در اندازه ی خدا ضرب کن!ببین عشق حقیقی چقدر می تواند لذت داشته باشد :) بعضی وقتها در میان سبوح قدوس ها ،یک ذره اش زیر زبان آدم می ماند...کاش عاشق بودیم...

.

پاورقی دو:به بهانه ی دنبال کردن داستان اینستاگرامی سرکار خانم چیستا یثربی،که به صورت اعترافگونه و زندگینامه نوشته شده.

۰
About me
یا هو...
یا مَن لا هو الّا هو...
بسم الله الحمن الرحیم

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

_____________________
بلاگ بیان
پلاکِ صدوچهاردهم
منزل ویولِت
به خانه یِ بنفشِ من دَعوتید :)
contact
contact
contact
دنبال کنندگان ۱۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید