up

از صبر و شکیبایی شما متشکریم اما متاسفیم!"بلاگفا"!

حس آدمای خانه به دوشی رو دارم که یهو از خونشون با تیپ پا انداخته شدن بیرون!و بعد از کارتون خوابی و خیابون نوردی،رفتم تا شهر بغلی و اونا منو جا دادن پیش خودشون!و من هنوز منتظر اثاثیه و خونه ی قدیمیم موندم!بعد از "تشکر بسیار از صبر و شکیبایی بنده"،حالا که خونه م راه افتاده،می بینم که همه ی وسایلم دود شده رفته هوا و جاش یه "متاسفیم" باقیمونده!

بلاگفا،خونه ی دوست داشتنی م بوده و هست!اما متاسفانه "متاسفیم"برام نوشته هام نمی شن!

(به قول فیلوسوفیا)

۶ ۰

دو نوع بچه داریم!

داره به چی فکر می کنه؟یا مثلا بازیش چیه؟اینکه با چن تا از رفیق هاش که نمی دونه کدوماشون تا یه دقیقه دیگه زنده می مونن ،فکر کنن که تا یک ساعت آینده چند تا موشک و حمله ی هوایی خونه هاشونو خراب می کنه...هر کی که درست گفت،برنده س...برنده؟!
بچه ها ،بچه ن...تحت هر شرایطی...منتها یکی یه ور دنیا داره تو یه بازی مثه کلش آوکلنز میجنگه و می زنه و غارت می کنه و وسط یه حمله مامانش صداش می کنه که ((بنداز کنار اون ماسماسک و....))یکی دیگه م یه ور دیگه ی دنیا داره با چشماش،خراب شدنِ واقعیِ خونه شو میبینه...با گوشهاش صدایِ بمب ها رو میشنوه...با ذره ذره ی وجودش "جنگ و تجاوز به خاک"رو لمس می کنه و بعدِ هر بمبارون هم اگه زنده بود،..."اگه زنده بود"!

پ ن:طرح مائده ی عزیز جان خیلی کمکم کرد :) امان از بلاگفا...
۴ ۰

شما هم انگشت کم میارین؟

انگشت اولو خم می کنم. برا همین نفسی که کشیدم. انگشت دوم و خم می کنم، برا اینکه کنار خونواده م نفس می کشم. انگشت سومو خم می کنم برا اینکه قدرت خم کردن انگشتامو دارم. انگشت چهارمو خم می کنم برا اینکه صدای اذانو میشنوم. انگشت پنجمو خم می کنم برا اینکه صدای قار و قور شکممو میشنوم و این یعنی لیاقت روزه رو بم داده... انگشت شیشمو خم می کنم برا اینکه... 
چن تا دیگه بشمارم؟؟ انگشتام تموم میشن... خیلی کم میان.. خیلی... 
بعد خدا جون... 
بذار واسه بزرگیت شکرت کنم. واسه مهربونیت.. واسه بخشندگیت.. واسه عظمتت.. واسه اینکه خدامی.. واسه اینکه لیاقت اینو بم دادی که خدا ی من تو باشی... 
مولای یا مولای.. انت المولا و انا العبد... و هل یرحم العبد الا المولا... 
الحمد لله رب العالمین.. 
خدایا تو خونه های همه مون حال خوب بیار و یه لبخند گنده رو لبامون بحق همین لحظه های اذان صبح :)
۱ ۱

ماهی گُلی

ماهی گلی ها،تازه اومده بودن تو خونمون.یادته؟ماهی گلی ها غم نداشتن.غصه نداشتن!حالشون با خودشون خوب بود!نگرانشون نبودیم.فقط بابا همیشه می گفت تَق تَق نزنین به شیشه ی تُنگ که دل ماهی گُلی هامون هُررری بریزه پایین و بعدش هم بمیرن :(من و تو هم یواشکی سرمونو می بردیم بالای دریچه ی تُنگ و آروم به لباشون نگاه می کردیم و بعدش مثه ماهی گُلیا لبامونو غنچه می کردیم تو هوا و بعد کلی به قیافه های کج و کوله همدیگه می خندیدیم.قهقهه می زدیم . حالمون با ماهی گُلیامون خوش بود!یادمه اون روز که پسرکوچولوی همسایه اومده بود و یکی از ماهی گُلی هامونو از تُنگ درآورد،خیلیییی گریه کردیم.ماهی گُلی دومی دیگه تنها شده بود...تنهای تنها!ماهم وا میستادیم از دریچه ی تُنگ،تنهاییشو تماشا می کردیم و غصه می خوردیم.بابا که ما رو دید گفت ماهی ها همه چیو زود یادشون میره...ولی اینو گفته بود که ما غصه نخوریم.مگه میشه کسی تنهاییو یادش بره؟! فرداش مامان اومد و گفت اگه ماهی گُلیتون و دوست دارین ببریدش یه جای بزرگتر با دوستای بیشتر...اینجا حتی اگه یادش بره ماهی گلیشو که مرده،تنهایی شو یادش نمیره...اون شب رفته بودیم مسجد،یه تُنگ ماهی هم دستمون بود.تو یه طرفشو گرفتی و منم طرف دیگه شو!ولش کرده بودیم تو حوض مسجد و تا وقتی اونجا بودیم با چشممون دنبالش کرده بودیم که گمش نکنیم.دیده بودیم که خوشحاله.دیده بودیم که حالش خوبه ..دیده بودیم و با دلتنگی از مسجد رفته بودیم.دیگه ماهی قرمز نخریدیم،چون ترسیدیم تنها بشه و دق کنه!بزرگ شدیم.خیلی...ولی تو هنوز هم که میری تو حیاط مسجد ،چشمات به حوضه و دلت پیش ماهی گلی....منم که میرم تو حیاط،چشمام به حوضه و دلم پیش ماهی گلی...

و هنوز نوستالژی ماهی قرمز ادامه داره!ما بچه هایی که بزرگ نشدیم :)

.

.


۱ ۰

خونه سالمندان

از دستش خسته شدم. مدام غر میزنه... خب پیره،شکسته س، خسته س، قبول... ولی مطمینم بردن این یکی تو خونه ی سالمندان، گناه که نیست هیچ، ثواب هم داره... 

فقط زلیخا نبود که یه شبه جوون شد... 

منم به شب جمعه ای، وسط دعای کمیل، جوون میشم...اونوقته که این پیر غر غروی لجباز که همش منو یاد گذشته میندازه، رو، می فرستمش خونه ی سالمندان... 

خدایا اون شب، امشب باشه لطفا... 

میشه؟؟ 

.

عکس:محمد حیدریان

۲

دلشوره

مثل یه خونه، با یه تراس بزرگ. خیلی بزرگ! وسط یه خیابون شلوغ، خیلی شلوغ. که صاحبش یه پیر مردی باشه، که خیلی ها یادشون رفته اون هنوز هم هست ولی اون صبح به صبح، تک تک ماشین ها رو چک می کنه تا خیالش جمع شه که هستن... همه هستن... 
.
۳

دست بسته

عکسشونو دیشب دیدم...یکی برام فرستاده بود و بی اینکه بدونم چیه، بازش کردم. اولش محکم چشمامو بستم... دلم لرزیده بود...یاد خیلی ها افتادم... یاد اون روزی که پسرخاله برای همیشه رفته بود و من که رسیدم خونه شون و شونه شو جلو آینه دیدم،، لباساشو رو جالباسی،، کیف پولشو رو طاقچه،، موبایل قدیمیشو تو کشو،، کتابای درسی شو رو میز که لای کتاب نشونه گذاشته بود بقیه شو بخونه... یاد صداش،، فیلم هاش،، عکساش،، بعد من اون روز خونه شون بودم که برا نبودنش گریه کنم... همه ی وسیله هاش بوی زندگی میداد... توشون زندگی جریان داشت... چهار ساعت قبل کتابشو بسته بود و لاش نشونه گذاشته بود،، با همین شونه موهاشو شونه کرده بود،، از همون جالباسی لباس برداشته بود... کیف پولشم گرفته بود... دستش به دستگیره ی در خورده بود.. بعد گفته بود که "مامان، زود بر میگردم "و خالم هنوز نمی دونه زود یعنی کی... پسر خاله م تو یه تصادف رفته بود... ولی خالم هنوز نمی دونه زود یعنی کی... 
بعد یکی رو با دست بسته تو آب پیدا می کنن که ماماناشون تا اون لحظه منتظر بودن یه روزی"زود پسرشون "برسه ببیننش... بعد یه اسکلت می بینن از بچه شون که دستاش رو هم دیگه س... 
فقط یه اسکلت با دستای بسته... 
مامانم می گه انقد شجااع بودن که واسه خداشون هر کاری می کردن... من اینجا نشستم و برا امتحانای درسی و دنیایی ته دلم می لرزه..چن نفرمون دل لرزیده ی مادری رو که استخونای بچه شو با دست بسته دیده، با چهار تا کار خوب آروم کردیم؟؟ یا دل همونایی که با دستای بسته زیر آب نفس تموم کرده بودن که من و تو،الان نفس چاق کنیم؟؟ 
چند نفرمون؟؟
.
.
۴

پاروی بی قایق

می خوام برم لبه یِ حوضِ نداشته مون بشینم.همون حوضی که تو حیاطِ نداشته یِ خونه یِ آپارتمانی مون جا خوش کرده!دوست دارم برم لبه ی حوض بشینم وشلوارمو جمع کنم و پاهامو بذارم تو آب...آب خنک...وسطِ وسطِ همین خرداد...بعد ماهی قرمزا بیان و دورِ پاهام بچرخن...بچرخن و بازی کنن...و من بهشون لبخند بزنم...بعد چِشامو ببندم و باز کنم...از اینجا دریا معلومه...یه فانوس قدیمی از اون دورها برام دست تکون می ده...دوباره  چشمامو می بندم و باز می کنم...سوار یه قایق چوبی می شم...می زنم به دلِ یه اقیانوسِ بی انتها...دستامو پارو می کنم و می رم...انقد می رم و می رم ومی رم تا... تموم شم...تموم که شم حتما دوباره شروع می شم....یه جورِ دیگه...یه طورِ دیگه...یه حالِ دیگه...اینجا هیچ چیزی مطلق نیست...چشامو می بندم و باز می کنم...روی ساحل دراز می کشم...آفتاب میاد بالا و می خوره به تنم و جون میده بهم...من می مونم و یه جفت دست که پاروهایِ یه قایقِ چوبیِ ن که هیچوقت نداشتمش...من موندم و خیالِ فانوس و مرغ دریایی و دریا یه لبخندِ خیالی ولی شیرین...چشامو بازم می بندم و باز می کنم...هنوز تو همون حیاط نداشته ی خونمونم...دریا ولی تو دلم جا مونده...نمی دونم اون خی لی کوچیک تر شده ...یا دل من خی لی،بزرگتر...دستامو پر می کنم از آب داخل حوض و می ریزمش روی برگ هایِ گلِ جدیدم که گذاشتمش تو همون گلدون سفالیه...همونیکه رنگش آبیه...آبیِ لاجوردی...مثه آسمون...مثه دریای جنوب...مثه اقیانوس...
ماهی قرمزها هنوزم دور پاهام می چرخن و بازی می کنن و من هنوزم بهشون لبخند می زنم :)

۱ ۰

حال حالت را خریدارم :)

1.جدیدن حس عجیبی به دریا پیدا کرده ام.شبیه بچه هایی که یک عمر در کویر زندگی کرده اند و حالا می خواهند آن دریایی که از تلویزیون دیده اند و تعریفش را از دهان مردم شنیده اندٰ،از نزدیک ببینند و لمس کنند قطره قطره ی آن بی کران دریا را.حس کنندقطره های آبی که موج آن را پخش می کند در فضا...یا شن هایی گرم که می رود لای انگشتان بی سلاح پا و صدف هایی که جمع می شوند در حفره های کنده شده ی لب ساحل...آن هایی که "نان گندم"نخورده اند و فقط آن را در "دست مردم"دیده اند.قیافه شان را تصور کنید وقتی می خواهند چشمانشان را ببندند و اولین تکه از ان را در دهانشان بگذارند و برای اولین بار آن را مزه مزه کنند...حس می کنم یک عمر عینکی بر چشمانم بوده که چنین  خلقت عجیب و جذاب خدا برایم انقدر ساده می نمود.انقدر ساده که هربار بی تفاوت از کنارش گذشتم...عظمت این دریا،همان مقوله ی عرفان است که خدا در مخلوقاتش جلوه می کند...اینطور نیست؟!

2.موقع برگشت که آفتاب داشت غروب می کرد و من همراه با حجم زیادی از آب دریا در کفشم خود را کشان کشان به سمت ماشینمان می بردم،یک دختری توجه م را جلب کرد که تک و تنها نشسته بود لب ساحل و موج ها هم به احترامش دقیقن همانجایی که او نشسته بود تحلیل می رفتند.دختری که قیافه اش عجیب مرا یاد نیکولا می انداخت و خیره شده بود به غروب و فقط "نگاه" می کرد و من در دلم زیر گوشش گفتم"حالت را خریدارم":))

۱

مَن کُشی!

بیآ کوتاهش کنیم همه ی اتفاق های بلند روزگارمان را.بیا همینجا به این دریا خیره شویم و نگاهمان را غرق کنیم تا انتهای آن.بیا چشم بدوزیم به همین غروب چشم نواز امروز.بیا با همین خورشید غروب کنیم...هر غروبی یک طلوع دارد،نه؟بیا غروب کنیم...بیا غرق شویم امروز در همین دریا...عشق بازی نفسهامان با این موجها دیدنی باید باشد...اصلن چه دلیلی داشت که در همچین روزی دریا طوفانی باشد و من و تو هم قرار دریا گذاشته باشیم؟بیا غرق شویم و تهی شود این سری که پر است از فکر های ناجور.بیا با هر دَمی که ته آب می گیریم ،هرکدامشان را چال کنیم در کف شنیِ همان دریا.بیا اگر ماهی دیدیم یا مار آبی نترسیم.می گویند روزهای طوفانی مارهای آبی سرو کله شان پیدا می شود!بیا برایشان دست تکان دهیم قبل از رفتن...بیا هیچ تقلایی نکنیم.دست و پا نزنیم.کمک نخواهیم.نترسیم...بیا بُکُشیم این منِ خالیِ پوچِ بی هدفِ درونمان را...بیا غرقش کنیم در این دریا ی بی کران عشق...بیا غروب شویم و با طلوع "ما"برگردیم...

بیا که "ما" طلوع کنیم...

پ ن:صرفن جهت نوشتن.به زندگی شخصی ام ربطی ندارد.

۱
About me
یا هو...
یا مَن لا هو الّا هو...
بسم الله الحمن الرحیم

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

_____________________
بلاگ بیان
پلاکِ صدوچهاردهم
منزل ویولِت
به خانه یِ بنفشِ من دَعوتید :)
contact
contact
contact
دنبال کنندگان ۱۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید