up

من یک معتاد هستم

نشسته ام پشت میز، درست روبروی پنجره. نسیم آخرهای بهار، از لابه لای قاشقی مهربان لب طاقچه، صورتم را نوازش می کند و اشک هایم با هر نسیم صورتم را خنک می کنند... گاهی اوقات می بینی معتاد شده ای... نه انگل اجتماع ها،، نه! انگل زندگی خودت.گاهی اوقات حس می کنی،  عقبی،، نه از دوستت ها،،نه از بچه ی همسایه ها،،از خودت... گاهی هم می بینی که یکجا ساکن ایستاده ای یا حتی عقب عقبکی می روی...بعد مثلا در یکی از شب های زندگی ت، یادت می افتد که هستی... وجود داری، نفس می کشی... یک نامه یا شاید خبر یا.... چه باید اسمش را بگذارم؟؟ یک <<چیز >>از راه می رسد و در قلبت می نشیند که تو را یاد خودت می اندازد... یاد خودت که بیفتی،، یاد خدا افتاده ای... خدایی که از روح خود در تو دمیده... و آن گاه است که میشوی سراسر آرامش... 

بعد با خودت قرار می گذاری که شب های عاشقی را بیشتر و بیشتر کنی... و کدام شب بهتر از شب زیارتی ارباب در هفته... شب جمعه... که آخرش بشود پای کمیل زار بزنی و صدایی در سرت هی تکرار کند، یا نور المستوحشین فی الظلم... یا نور المستوحشین فی الظلم... یا نور... 

بعد میشوی معتاد خوب :)) معتادشب های عاشقی... 

السلام علیک یا ابا عبدالله... 

۱ ۰

مسکن من تویی

_

بابا برام می گفت:18 سالش بود، کنار حرم نشسته بود... می لرزید،خیلی می لرزید... یه پتو پیچیده بود دور خودش... بابا بهش گفت :چرا می لرزی؟؟ گفت،همه ی مسیرو پا برهنه اومدم، سرما نشسته تو جونم... 

بابا بهش عسل داد، بعد چند دقیقه که گرم افتاد،شروع کرد به حرف زدن...

می گفت دو روزه دوستاشو گم کرده... تلفن ها هم که تو اون شلوغی اربعین اونجا جواب نمیده... می گفت <<نمی دونه چیکار کنه >>

بابا گفت :اینجا نشستی و نمیدونی چیکار کنی؟؟ صداش بزن :

یا کاشف الکرب عن وجه الحسین،اکشف کربی بحق اخیک الحسین... 

صد و سی و سه بار تکرارش کن... 

بعد از 10دقیقه دوستاش موفق شدن باهاش تماس بگیرن و پیداشون کرد...

نفر بعدی یکی بود که دنبال چند تا از پیرزن ها و پیرمرد ها میگشت... پیر بودن و آمی...

بابا گفت... بازم گفت... گفت و اون آقا گریه کرد... خی لی گریه کرد... گریه می کرد و می گفت:

یا کاشف الکرب عن وجه الحسین، اکشف کربی بحق اخیک الحسین...

_

بعضی وقتا، گذشته اذیتت میکنه، حتی اگه مقصر تو نبوده باشی... 

خوب یادمه، رو تختم دراز کشیده بودم و نگاهم به سقف بود، همونجوری که اشکام سر می خوردن از چشام، می گفتم:

یا کاشف الکرب عن وجه الحسین،  اکشف کربی بحق اخیک الحسین... 

آروم شدم... آرومم... آرومم... 

۲ ۱

یک روز نقاش می شوم آخر!

مثلن من نقاش بودم.نه با پاستیل و مداد رنگی هاااا!از آن نقاش هایی که قلم مو دستشان می گیرند با کلی باکس های رنگ دور و برشان!!بگذار اینجا دیگر شلخته باشم  وهمه قلم مو ها دور و برم پخش باشد. بعد رنگ ها را از این سر تا آن سر بچینم دور خودم!! مثل مامانها هم پارچه های لباس های قدیمی تو را بردارم و با آن ها قلم مو های نازنینم را تمیز کنم!!

بگذار آنقدر غرق شوم در طرح کشیدن آن پنجره ی قدیمی که نفهمم دستان رنگی ام را به بینی ام مالیده ام.بگذار آنقدر با دقت گل های شمعدانی و یاس را روی طاقچه اش بکشم،که نفهمم لکه های رنگ روی همه جای لباسم ریخته... بگذار نفهمم حتی،که تو آمدی!!! 

فقط حواسم باشد به پنجره ام که باز نماند؛پرنده ی خوشبختی من!

پ ن:صرفا جهت نوشتن،به زندگی شخصی ام ربطی ندارد.


۱ ۱

آدامس خرسی

1-چین و چروک پیری امانش نداده بود!با این حال جوان تر از آنچه بود به نظر می آمد.موهای وسط سرش کاملاً ریخته بود و سرش خالی شده بود و نور خورشید را انعکاس می داد.سرش برق میزد! یک صندلی عهد دقیانوسی هم گذاشته بود جلوی در مغازه و روی آن نشسته بود.پیراهن هایش همیشه گشاد بود و شلوار هایش گشادتر!آستینهایش را هم تا می کرد و بالا می زد!یقه اش هم باز بود اکثر اوقات!

2- روز اولی که اسباب هایمان را برده بودیم آنجا،با پدرم به مغازه اش که درست دیوار به دیوارمان بود سری زدیم"صرفاً جهت آشنایی"!از این کار خیلی خوشش آمده بود!می گفت این روزها کمتر کسی معرفتِ آشنایی و همسایگی و این حرفا دارد!به همین خاطر رفتارش با ما جور دیگری بود!مخصوصاً مرا که می دید نگاهش معصومانه و مهربان میشد مثل یک کودک!مثل آن روزهای خودم! فکر کنم صندلی اش را خیلی دوست داشت!حتی اگر غریبه ها هم به مغازه اش می رفتند،از روی صندلی اش پا نمی شد اصلاً!اگر چیزی می خواستند،می گفت "آنجاست خودت بردار ،پولش را هم همانجا بگذار" تازه! تنبل نبود اصلاً!فقط بی حوصله بود و پیر و کمی هم بیمار!شاید بیشتر از کمی!

3- آن روز ها که تازه به مغازه اش می رفتم،همیشه بقیه پولم را آدامس خرسی میداد!اوایل می بردم و می دادمش به خواهر کوچولویم!دوران کودکی ام بود و پر بود ازحس بزرگسالی!فکر می کردم اگر من هم از این آدامس خرسی بخورم حتماًخیلی بچه ام!و من طبیعتاً دیگر بزرگ شده ام!تا چند بارِاول از آدامس هایش چیزی نخوردم!تا یک روز خوب!یک روز خوب که من یواشکی آدامس خرسی اش را خوردم!یواشکی و با این ترس که نکند کسی مرا ببیند که آدامس خرسی خورده ام و حتماً خیلی بچه ام و چه و چه و چه!لذتش معرکه بود!بعد از آن حتی پیش آمد که "صرفاً" به قصد آدامس خرسی به مغازه اش رفتم!تازه دیگر سعی نمی کردم جلوی بچگی خودم را بگیرم،برچسبش را هم می چسباندم روی دستم!!!

4- چهار سال گذشت! چهار سال شیرین پر از بچگی!پر از حس آسایش!عروسی داداشِ علی بود و ما همه مشغول آن شده بودیم!به علاوه ی اینکه باید از آن خانه ی رویایی که حتی با دار و درخت هایش هم خاطره داشتم می رفتیم!به جهت عروسی به شهر دیگری رفتیم و بابا به تنهایی کوچ کشید و اسباب ها رو برد و ما دیگر به آنجا نرفتیم!از اینکه سلاممان بدون خداحافظی ماند دلگیر بودیم.همه اش هم برنامه داشتیم که برویم و به آقا ابیضی مان سر بزنیم ولی هی امروز و فردا می شد!

5ـ از آنجا که نویسنده نیستم و فقط ادای نویسنده ها را در می آورم،بقیه اش را  حتماً خودت فهمیده ای! در یک روز خوب لعنتیِ دیگر!وقتی خیلی اتفاقی مسیرم با خانه ی قدیمیمان یکی شده بود...

آقا ابیضی رفته بود... از دنیا...

سوپرش را هم برداشته بودند!جایش مغازه ی دیگری باز کردند!کوچه دیگر بوی آدامس خرسی نداد...هیچوقت!

6- رفته بودم سوپری تا  شارژ بخرم،بقیه ی پولم را آدامس خرسی داد!200 تومان شده بود قیمتش!همان هایی که آقای ابیضی گاهی اوقات به من مجانی می داد!با لبخندی تلخ در دهانم گذاشتم!به یاد کودکی شیرینم در خیابان بهمن!نه!هیچ آدامس خرسی ای،آدامس آقا ابیضی نمی شود...!آدامس خرسی های آقای ابیضی اما چیز دیگری بود...

 

۰

غول بی شاخ و دم دوست داشتنی

1."قصه عینکم"رسول پرویزی را که حتما همه تان در کتاب های درسی یا حتی همین فضای مجازی خودمان خوانده اید.عینک همان موجود بی جانِ بی شاخ و دمِ ساخته یِ دستِ انسانِ متفکرِ همیشه در صحنه(!)است،که جان می بخشد به چشمانِ بی جانِ خیلی از آدم ها که البته سن و سال خاصی هم نمی شناسد!عموماً روزهای اول و دوم استفاده از این موجودِ لاجان،قابلِ تحمل تر است اگر به چهره ی شخص عینکی بنشیند!اما بعد از آن،شخص باید در جدالِ بینِ عادت نداشتنِ به استفاده از عینک و عادت کردنِ به استفاده از همان عینکِ مذکور ،گردنِ رستم بشکند و تلاش کند تا هم خدا راضی باشد هم خلقِ خدا و هم چشمانِ خلقِ خدا!ولی خُب آدمی ست و عادت!اینچنین است که جدال پایان یافته و زود عادت می نشیند برجانِ شخص و آنقدر با آن عضو جدید انسانی چهره اش اُخت می شود که حتی گاهی فقط زیرِ دوش ِحمام از آن یاد می کند!

2.این داستانِ جذابِ رسول پرویزی مرا عجیب یادِ خانم جان فیلمِ خواهران غریب می اندازد!از آنجاییکه مادربزرگِ قصه،خیلی راحت از نشنیدن و پیریِ گوشهایش ،سواستفاده کرده و برای اعلان لج و لجبازی اش با شخصیت پسر،نوه،و یا هر کس دیگر سمعک هایش را درآورده و با شوری مضاعف از نشنیدن،بیخیال دنیا،می نشیند و کتاب می خواند!

3. و حالا وجه اشتراک این دو نفر،لذت بردن از همه چیزِاطرافشان است!حتی اگر آن اتفاقِ در اطرافشان خیلی میمون و مبارک نباشد،علاوه بر کنار آمدن با آن اتفاق(فی المثال استفاده از سمعک و یا عینک در این دو قصه)از آنها بهترین استفاده ی ممکن را می برند!

باشد درسی برای خودم که جهت جلوگیری از بالا رفتن شماره ی چشمانم ،در حالی که گویی عینک جن است و چهره ی من هم بسم الله _ از بس که بهم نمی آیند _دیروز عینکی را البته با کچل کردن شخص شخیص فروشنده سفارش دادم و تا فردا حاضر است!شاید با این حرف ها بشود خودم را قانع کنم به استفاده از آن غولِ بی شاخ و دُمِ بی جانِ به ناچار دوست داشتنی!

+

اگر قصه عینکم رسول پرویزی را نخوانده اید،اوصیکم خواندن آن را هر چه سریعتر! اینجا

۳ ۰

خیابان قرنی،مجتمع ارکیده

مشهد بود.شب چهارشنبه سوری.ترقه ها و آتیش ها یه جای سالم تو خیابون ها نذاشته بودن.انقد صدای ترقه ها بلند بود که گوش فلک و کر می کرد.عزیز هر پنج دقیقه یه بار می گفت:ای خدا،چرا تموم نمی کنن؟ساعت دو شده می خوام بخوابم.ولی من با لذت از پنحره بیرونو نگاه می کردم.از اون اولین باری که اومده بودیم تو این مجتمع،دلم می خواست دوباره برم اونجا.یادمه اون اولین بار خیلی بیشتر بودیم.دو بار هم دسته جمعی "سنتوری" دیده بودیم.اون اولین بار،با پسرخاله کوچیکه می رفتیم تو حیاط ها و پارکینگای مجتمع و لب حوض های توی حیاط ها می نشستیم و حرف می زدیم.سنمون زیاد نبود.از این حیاط به اون حیاط می دوییدیم و ته دلمون خالی میشد وقتی گم میشدیم تو اون همه حیاط مجتمع.آخرین روزی که اونجا بودم ،قبل اذان صبح یهو بیدار شدم...چند نفرمون رفته بودن حرم و بقیه هم خواب بودن...رفته بودم لب پنجره و یکی توی سرم می خوند...تنها بودن یه کابوس شومه...کار دل نباشی،تمومه...

اون شب چهارشنبه سوری میشد دومین عیدی که تو مجتمع بودیم.وای که چقدر برای اون سفر خوشحال بودم.بین صدای ترقه ها،یهو یه صدایی زمین و زمانو بهم ریخت.اونقدری که همه از مجتمع های کناری سرشون از پنجره آورده بودن بیرون و همه از کف خیابون دوویدن زیر یه سرپناه!ترقه ی خدا از همه ی اون ترقه ها بلند تر بود صداش...رعد و برق بود و بعدش بارون و بارون..ایندفه زمین و آسمون بهم دوخته شده بودن...عزیز لبخند زد!

عجب بارونی بود.من و پسرخاله هاو خواهرم جلو پنجره های مجتمع واستاده بودیم و تماشا می کردیم!

چهارشنبه سوری ای که مقارن شده بود با شب آخر سال!چه شب آخر سال خوبی:)

فروردین و مسافرت دل انگیزش رفت...اردیبهشتم گذشت...خرداد هم داشت می رفت که یهو هم سفرمون و با خودش برد...

هم سفر نیمه راه...

الانم دارم می نویسم و اشکامم دیگه راهشونو پیدا کردن...و چاووشی  هنوز هم می خونه...

تنها بودن یه کابوس شومه...کار دل ،نباشی،تمومه...

پ ن:امروز دومین سالگرد پرواز پسرخاله ی عزیزمه...ممنون میشم اگه فاتحه ای بخونین.


۰

قصه ناتمام

زنگ در خونه شو زدم.یه ذره استرس داشتم به خاطر اینکه قبل اینکه به اینجا بیام توی یه جشنی بودم و از اینکه دور چشمای سیاهمو ببینه و از جشماش بیفتم می ترسیدم.در باز شد و بعد بالا رفتن دو طبقه از پله ها به خونه ش رسیدیم.تمام سعی مو کردم که وقتی دارم بغلش می کنم و می بوسمش کلی انرژی مثبت و از این حرفا بهش منتقل کنم.می گفت تنها زندگی نمی کنه.می گفت به ظاهر خیلی وقته تنهاست ولی خب تنها نیست.و من اینو وقتی وارد خونه ش شدم فهمیدم.وقتی وارد خونه ش شدم و ماتم برد اونقدری که به سختی به سمت جلو راه می رفتم.نشستم روی مبل و فقط به در و دیوار نگاه می کردم.همه ی همه ی همه ی خونه پر بود از عکس سید علی شهیدش.با چهره ی جذاب و با هیبت.یک دوربین خریده بود و داده بود دست بچه ش که از لحظه هاش عکس بگیره.از دوستاش.از خودش.از احوالاتش.همون مادری که تولد بچه ش رو هیچوقت یادش نرفت و هرسال با تلگراف هم که شده بهش تبریک می گفت.آروم بود.وقتی از پسرش می گفت آروم بود.وقتی با کلی هیجان و اشک درمورد سید علی ش می پرسیدم آروم بود. آروم بود و تو جونش نشسته بود اون آرامش وقتی می پرسیدم این واقعن ساعت خودشه؟یا این انگشتره واقعن دست سید بود؟یا این لباس ها که آویزونه هنوز اینجا یا این شونه که گذاشتیش اینجا مال خود خود سید بود؟؟؟؟و اون مادر فقط با همین ها زندگی می کرد؟؟ یا نه!شاید با یک چیزی فراتر از لباس و شونه و انگشتر و ...

پایین خانه اش شده بود حسینیه و البته یک گوشه اش هم موزه ای بود برای خودش!از تمام وسایل سید شهید قصه مان که اتفاقن خیلی هم واقعی ست.خیلی هم زنده ست.انگشتر هایش.عطرش.ترکش ها و گلوله ها.سربندش و حتی کیف پولش که هنوز با همان پول هایی که برای آخرین بار خرجش نکرده بود همانجا خاک می خورد... و این همان قصه ی ناتمام روزگار ماست...

۰

بیا فکر های خوب بزند به سرمان امروز

1- بیا فکر های خوب بزند به سرمان امروز.مثلن بیا برویم در همان خانه ی قدیمی پر از خاطره که وسط حیاطش یک حوض آبی داشت؛یک حوض آبی پر از ماهی های قرمز کوچک که دم تکان می دادن در آب و باله می رقصیدند و دلبری می کردند!بیا برویم آنجا ومن دوباره با ریسه رفتن های از ته دل که حرف های تو باعثش می شد، حواست را پرت کنم با چال لپم و بندازمت توی حوض!یعد تو انگاری که در اقیانوس عمیق پر کوسه افتاده باشی هی دست و پا بزنی و داد و بیداد راه بیندازی و من دوباره ریسه بروم...از ته دل...

2- موش آب کشیده بودی وقتی از آب آوردمت بیرون!با همون لباس های سنگین در اثر خیس شدن،سعی کنی که مرا بگیری!ومن بدوم.مثل آهو سریع!بدوم و ریسه بروم و تو هم از راه رفتنت که شبیه پنگوئن ها شده خنده ات بگیرد و ریسه بروی و خانه ی قدیمی پر شود از صدای خنده ی ما دو تا!

3- برویم دوباره در انباری قدیمی ته باغ!انباری عتیقه جات پدربزرگ که شده بود مخفیگاه من و تو!اینها را که یادت هست؟بعد نقشه ی گنجمان را پیدا کنیم و توی باغ دانه دانه سنگفرش ها را بشماریم...پنج تا به راست هشت تا به چپ به سمت نور(که احتمالن منظورمان لامپ کنار دستشویی بود)و تو باز خنده ت گرفته بود...و من هم...کندن زمین که دیگر کار تو بود!تو که مرد قصه بودی!کندی و کندی!نه زیاد!بچه بودیم و آن موقع ها قوت نداشت دستهامان!همان اول ها بود که صندوقچه ی قدیمی مادربزرگ ـ که از همان روز پنهان کردن گنج ما گم شد و بنده ی خدا تا اخرین دقایق عمر دنبالش می گشت ـ را درآوردی! عجب گنجی! تیله های رنگی...سنگ هایی که رویشان نقاشی کشیده بودیم...نامه هایی که در بازی هامان نوشته بودیم...بادبادک شهرام که برای رو کم کنی قایمش کرده بودی...عروسکی که پریسا قبل رفتنشان از این محل بهم داده بود...

و دو تا تکه قلب...که جا گذاشته بودیم در بچگی های جفتمان! وقتی دیدی قلبهامان را...اشک جمع شده بود در چشمانت...در چشمانم...ولی،مرا که دیدی لبخند زدی،لبخند زدم،بعد کم کم خندیدی خندیدم...ریسه رفتی...ریسه رفتم...ریسه می رفتیم و اشک می ریختیم...

ما آدم بزرگ هایی که بچه نماندیم...

پ ن: صرفن جهت نوشتن.به زندگی شخصی ام ربطی ندارد.

۰
About me
یا هو...
یا مَن لا هو الّا هو...
بسم الله الحمن الرحیم

چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

_____________________
بلاگ بیان
پلاکِ صدوچهاردهم
منزل ویولِت
به خانه یِ بنفشِ من دَعوتید :)
contact
contact
contact
دنبال کنندگان ۱۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید